نمی دانم شاید سی روز آینده را به واج آرایی در عنوان هایم بپردازم. بعدش هم یک کاری می کنم. سعی می کنم به خودم ناسزا نگویم و تعداد "این چه غلطی بود کردم" هایم طی تایپ این متن بیش از تعداد استاندارد نباشد.
بگذریم.
اولین بار که اسم کته کلویتس را شنیدم یاد تصویر دم کنی برنج افتادم. هیچ وقت سبک هنرمندها را از روی اسم شان قضاوت نکنید.
پسرش را در جنگ جهانی اول از دست داد. آثارش غم انگیزاند. نمی خواهم در دام صفت های الکی بیفتم. اینکه می گویم "غم" منظورم غم ساده نیست. از آن غم هایی که وقتی می خواهی بگویی، "غ" ی اولش بیش از اندازه به گلوی گرفته ات فشار می آورد. آن غم هایی که آدم را یاد "قیر" می اندازد. حرفم معنی می دهد؟
فکر می کردم بعد از پیدا کردن راه همه چیز بهتر می شود. بهتر هم شد. ولی زندگی همیشه بالا پایین دارد. فکر کنم این دومین بار است که نقل قول می کنم: «ما فقط سختی های کار مورد علاقه مان را راحت تر تحمل می کنیم.»
می توانم وقتی به زندگی ناامیدم هم در حالت درازکش به خواندن تاریخ هنر تمدن روم بپردازم.
می توانم وقتی امیدی به قبولی ندارم هم در مورد تئاتر آبزورد بخوانم و حس بهتری بگیرم.
می توانم شب ها خواب روح در عذاب باخ را ببینم که حس می کند دارم به CELLO SUITE گند می زنم ولی با پررویی تمام به کارم ادامه دهم.
می توانم بسیار حسرت بخورم. حسرت اینکه چرا نفهمیدم. چرا زودتر شروع نکردم.
تو چه چیزی را از دست داده ای؟
تو هرروز نقاشی کدام فرزند از دست رفته ات را می کشی؟ کدام فرصت از دست رفته؟
درک ات می کنم.
ما می توانیم باهم، هزاران "اگر" رو به گذشته داشته باشیم. چه کسی است که با گفتن "اگر" ها دلش خنک نشود؟ با متصور شدن یک حالت فوق العاده رویایی که همه چیز فراهم بوده، او آن قدر بچه نبوده که بدون دیدن نشانه ها در خواب راه برود. و زندگی آنقدر بی رحم نبوده که با اتفاقات جبران ناپذیر تلاش برای درس دادن او را داشته باشد.
ولی بعد از اینکه همدیگر را بغل کردیم. بعد از اینکه فهمیدیم درد هیچ کدام کمتر از دیگری نبوده. به نظرت زمان بلند شدن نیست؟
پ.ن: مدرسه ام دیر شده است و تمرین های ریاضی را حل ننموده ام.