ویرگول
ورودثبت نام
کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

روزشمار صبحگاهی: روز اول

دیشب بود. در حال انداختن قوت غالب مان (نودل باربیکیو) در آب جوش بودم به مادرم گفتم: «از فردا می خوام تا روز کنکور هرروز، از حس ها و تجربیاتم بنویسم. نظرت چیه؟»

«خوبه.»

واقعیت این است که خودش خیلی این پیشنهاد را به من داده بود و من طبق عادت همیشه فقط می ترسیدم. بیخیال. بدون توجه به اینکه دارم ایدۀ خودش را پیاده می کنم، برایش از فواید بی پایان این کارم نطق می کردم و همزمان رشته های نودل را به زور، با حرکات پیشرونده و پس روندۀ چنگال از هم باز می نمودم.

ساعت شش و ده دقیقۀ صبح است. می توانم پز بدهم برای اینکه وقتم گرفته نشود تصمیم گرفتم صبح ها قبل از رفتن به مدرسه بنویسم. واقعیت: صرفا صبح هارا بیش از هر تایم دیگری در روز دوست دارم.

صبح ها شروع تازه اند. نمی دانم. شب هایی بوده فقط به امید اینکه فردا مثل یک شروع جدید است به زور خودم را نهِ شب خوابانده ام. می دانم مسخره است. اگر کمی بیشتر بیدار می ماندم می فهمیدم "صبح امید" من چیزی جز ادامۀ "سیاهی و گند" روز گذشته نیست. اینکه من بیدار نیستم تا اتصال این دو بخش را به هم بببینم، دلیل بر پیوسته نبودن آنها به هم نیست.

بیاییم کمی از صبح بگوییم نه؟ من که اصراری ندارم این "روزنگاره"ها جذاب و خواندنی باشند. پس از روتین صبحگاهی ام می گویم.

تقریبا قبل از شروع مدرسه تصمیم قطعی ام را برای نرفتن به باشگاه گرفتم. به استادم گفتم کنکور دارم و امسال را نمی توانم بیایم. برایم از اینکه می توانم جفت اش را با هم پیش ببرم سخنرانی کرد. من هم "تظاهر" به گوش دادن کردم. هیچ وقت تلاش نمی کنم تصمیم کسی را که قبلا تصمیم اش را گرفته است برگردانم. کار بیهوده ای است.

واقعیت: آدم رقابتی ای نیستم. تلخ ترین میراث ورزش برایم روزهای قبل از وزنکشی بود. چشم هایی که دو دو می زدند فقط به قیمت پا زدن در یک وزن پایین تر. دوست هایم را می دیدم که چطور با پوشیدن نایلون و بیست لایه لباس دیگر رویش و طناب زدن های مکرر و خوردن آب یخ خودشان را به تباهی می کشانند. مگر نیامده بودیم ورزش که قوی شویم؟

صدا دادن غضروف دماغم زیرپای شخصی که نمی شناسمش، تجربۀ دوستداشتنی ام نیست. مخصوصا وقتی به این فکر می کنم که کلا، دماغم از نقاط قوت صورتم نیست و ژن معیوبی است که در خانوادۀ ما می چرخد. هیچ وقت به عمل کردنش فکر نکرده ام اما خب دوست ندارم هرروز کج تر شود. احتمالا بعد از کنکور هرروز به دویدن بپردازم. نمی دانم. هوازی محض. رقابت با خودم نه شخص دیگری.

برمی گردم به روتین صبحگاهی. ساعت شش و بیست و سه دقیقه. اگر نوشته هایم انسجام ندارد به این دلیل است که حفظ تمپوی مناسب برای تایپ و فکر کردن به مطلبی که "اندکی" ارزش گفتن داشته باشد، به طور همزمان کار آسانی نیست.

واقعیت: یک معتاد به ورزش همیشه یک معتاد به ورزش است. از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکل دیگر منتقل می شود. صبح ها طناب می زنم. نیم ساعت که حدودا نزدیک سه هزارتا طناب می شود. نشمرده ام. میانگین می گیرم.

طبقۀ پایین کسی زندگی نمی کند. نمی دانم اگر این شرایط طناب زدن در خانه برایم فراهم نبود امسال را چه کار می کردم.

تقریبا هشت ماه است که همچین روتینی دارم: ساعت پنج می آیم و اول از همه درب اتاق مادرم را می بندم و به این دروغ بزرگ که: صدای آلبوم THE WANTED و تق تق های طنابم از پشت در بسته به گوش نمی رسد، ادامه می دهم. ببخشید مامان.

خوبی ورزش های هوازی این است که می توانی تغییرشان دهی. زمان همان نیم ساعت قراردادی است. اما یک روز مثلا سه دقیقۀ آخر را دوبل می زنم. یا پروانه ای. یا گهواره ای. یا نمی دانم.

حمام. یک انسان چقدر می تواند تنبل باشد که حتی با وجود کوتاه بودن موهایش تصمیم بگیرد فقط تنش را بشوید؟ عادتی است که از قبل درونم مانده است و حتی الان که دلیل موجهی برای انجامش ندارم انجامش می دهم.

قهوه. از دلایل زنده بودن خیلی ها هست. اسمش اسپرسو است ولی با بستن یک خروار آب به خیک اش، چیزی شبیه به "آمریکانو" از آن در می آورم. در حالی که به عقیدۀ مادر عزیزم به طعمش گند می زنم، به نظر خودم فقط متعادلش می کنم.

ساعت شش و سی دقیقه. ده دقیقه دیگر بلند می شوم.

امسال مدرسه ام را عوض کردم. از آن مدرسۀ به اصطلاح "نمونه" بیرون آمدم و یک جا در نزدیکی مان ثبت نام کردم. راه نزدیک است. بیست دقیقه پیاده روی است که با دوست ام سارا (که بدون وی تحمل امسال برایم غیرممکن بود) گز می کنیم و به چیزهای بی مزه می خندیم.

آخرین سالی که پیاده می رفتم مدرسه سال سوم دبستان بود. طعمش را یادم رفته بود. نشستن در ماشین یا سرویس آدم را به شدت خودبین می کند. درگیر این توهم که: زندگی فقط برای من سخت است. و باعث می شود حین خیره شدن به آسمان آلوده از زندگی ناامید شوی.

اما پیاده رفتن نه. در تمام عمرم انقدر نسبت به آدم های اطرافم دقیق نشده بودم. می دانستی آسمان هرروز یک شکل متفاوت است؟ جالبی صبح این است: هرکس آدم های هم تایم خودش را می بیند. هماهنگی با ساعت کارمندها. یک روز که هفت دقیقه دیرتر از در بیرون بروی، دایرۀ کاملا جدیدی از آدم هارا می بینی. دایرۀ افراد "هفت دقیقه جلوتر".

شش و سی و هفت دقیقه. برای امروز کافی است. باید برای هشتاد روز باقی مانده مطلب کم نیاورم!

پرترۀ پاپ اینوسنت دهم. دیه گو ولاسکوئز
پرترۀ پاپ اینوسنت دهم. دیه گو ولاسکوئز


حسی که  قرار است سر زنگ زبان داشته باشم.
حسی که قرار است سر زنگ زبان داشته باشم.



روتین صبحگاهیمعتاد ورزشکنکور هنرروزشمارکنکور
I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید