و در آنجا که وارد می شوم
شما سرشارید
از سروکول کسانی که فکر می کنید بهشان شبیه هستید بالا میروید
آمدم تا من هم بازی کنم
ولی نه
ناگهان سکوت شد
نوازندگان از نواختن دست کشیدند
و رقصندگان از رقصیدن باز ایستادند
حرفها ته کشیدند
لبها نم کشیدند و دیگر برای خندیدن منعطف نبودند
پرسیدید: «این جا چه می کنی؟»
جوابی ندادم.
دوباره پرسیدید: «اینجا چه میکنی تو را قبلا ندیده ایم.»
گفتم: «می خواهم شما بودن را تجربه کنم.
دوست دارم بدانم چهها میکنید
دوست دارم بدانم همان ساعاتی که من به عنوان عمرم دارم را
شما به عنوان عمرتان به چه کارهایی می گذرانید.
دوست دارم بین شما باشم.»
صدای قدم های کسی آمد.
جلوتر
جلوتر
آنقدر جلو تا نفس هایم را روی صورتش حس کند
پرسید: «حال که انقدر مشتاقی در مورد ما بدانی،
آیا حاضر هستی همچون ما باشی؟»
درنگ کردم تا پاسخی بیابم
چشمها همه منتظر جوابم بودند
ولی نه
من فقط کنجکاو بودم
من هیچگاه جایی نمی ماندم
روستاها را میگشتم و شهرها را میدیدم
ولی هر زمان که حس می کردم مردم آنجا
به بودن من عادت کردهاند،
صبح بعدش بدون صرف صبحانه
ترک میگفتم
هم مردم و هم مکان را
و اگر کسی از من میپرسید: «آنجا بودی؟»
دروغ نمیگفتم
میگفتم: «آنجا بودم
ولی هیچگاه جزئی از آنها نبودم
و هیچ گاه خودم را از آنها ندانستم.»
چرا؟
افکار بلندم را کسی شنید
دوباره پرسید:
«چرا؟»
باز هم درنگ
دوباره افکار بلندتر به گوش رسیدند:
چون تردید قابل اعتمادترین باور من است
من شاهد بودم
از اول در این دنیا بودم و دیدم
کسانی که به راهشان تردید نمیکنند
محکوم میشوند به نیست شدن
نه به همین زودی...
نیست شدن آنها طول میکشد
تا زمانی که ذهن دیگری، قاطعانه راهی پیشگذارد
و قربانیان نظریۀ قاطع قبلی به حد نصاب برسند
و مردم باز هم میگویند: «این یکی دیگر راست است!»
و جوینده میگوید:
«این همانی است که من دنبالش بودم.»
اما من؟
جمعیت تکرار کردند:
«اما من؟»
خب من هیچ وقت فکر نمیکنم که پیدایش کردهام
حتی زمانی که کل دنیا
با پرچم های برافراشته به یک سو حرکت کنند،
من قاطعانه دنبالشان راه نمیافتم
آن گوشه میایستم و آرام آرام قدم بر میدارم
شاید آنجا ایستگاهی دایر کنم،
به دنبالکنندگان راه بستنی قیفی بفروشم!
با آنها حرف بزنم اما
هیچ وقت راه قاطع و کاملی نخواهم داشت
هیچ چیز کامل باقی نمیماند
به زبان می گویم " آری" ولی
من همان ذهن شکاکی هستم که هیچگاه مطمئن نیست
قبول کردن به خاطر ترس
و نپرسیدن به خاطر پروایکشنده از نادانستهها
هنر نیست.
موسیقی به راه افتاد
شخص از من دور شد تا به جای حسکردن نفسم در چشم هایم نگاه کند
و آرام زمزمه کرد:
«تا هروقت که می خواهی اینجا بمان و هرچه می خواهی یادبگیر
هرکدام که برایت جالب بود با خودت ببر
و هرکدام را که نخواستی همین جا برای خودمان واگذار.»
دیگری گفت: «ولی تو برای همه غیرقابلاعتمادی
هرکسی به چیزی باور دارد
تو هم باید چیزی را باور کنی.»
من به تنوع باور دارم
من به گوشهنشینی و دیدن عادت دارم
من قطعهای که چهارصدسال از عمرش میگذرد را مینوازم و تغییری در آن ایجاد نمیکنم
چون به آن احترام می گذارم
و عینک همه را بدون اجازه امتحان می کنم
تا ببینم آنها دنیا را چگونه میبینند
چه اشکالی دارد اگر تنها باور من "کشف باورهای دیگران" باشد؟
هیچ وقت آنقدر قاطع نباشم که سخنرانی کنم
ولی همیشه آنقدر منعطف که به هر چیزی گوش دهم
هر فیلمی را ببینم
و هر نوایی را بشنوم
بدون آنکه قضاوت کنم،
فقط نظاره گر باشم.