کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

قسمت اول: قفل

مثل همیشه ساعت ده و نیم شب دم در خونه بودم. دیگه به این ساعت کاری عادت کرده بودم. دلیلش هم مشخص بود؛ پول تدریس تو ساعتای آخر روز بیشتره و جز مجردای بیکار و بدبختی مثل من، کسی اون تایم کلاس بر نمی‌داره.

برق یه سمت خیابون کامل رفته بود که شامل ساختمونی که توش زندگی می‌کردم هم می‌شد. به ساختمونای اون طرف که برق داشتن با حسرت نگاه کردم و کلید انداختم.

سارا همخونه‌ام بود که آخر هفته‌ها میرفت اصفهان پیش خانواده‌اش. با اینکه طی هفته هر دو کار داشتیم و زیاد نمی‌دیدمش ولی آخر هفته از تنهایی حس بدی می‌گرفتم. مخصوصا شبا که محل سکوت می‌شد. روی چیزای مسخره حساس می‌شدم. پنجره رو چک می‌کردم که باز نباشه. دوست نداشتم لنگه پام از پتو بیاد بیرون. انگار یکی قراره با دیدن همون یه لنگه پا بهم آسیب بزنه.

سر هفته که سارا دوباره برمی‌گشت به شوخی از ترس‌هایی که داشتم براش می‌گفتم و با هم غش‌غش می‌خندیدیم ولی تو موقعیتی مثل حالا اصلا خنده‌ام نمیومد.

چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و از پله‌ها آروم رفتم بالا. طبقه سوم بودیم. کنار پله‌های طبقه اول چندتا تار عنکبوت دیدم که زیر نور گوشیم برق می‌زدن. با خودم گفتم: «لامصب هر ماه خدا تومان پول شارژ می‌گیره معلوم نیست به کجا می‌زنه.»

صدای کریمی تو راهرو پیچید: «چقدرم که شما هر ماه پرداخت به موقع دارید خانم.»

نفسم برید و تنم چند سانت عقب کشید. صدای نکره‌اش از بالا اومده بود. دستمو رو قلبم گذاشتم و به سیم آخر زدم. «آقای محترم. تو این تاریکی چرا اینجوری می‌کنی. داشتم میفتادم پایینا!»

زر زد که اگه چیزی نمی‌گفت و من میومدم بالا می‌دیدمش، اون موقع بیشتر می‌ترسیدم. منم تو تاریکی چشم غره‌ای رفتم و به راهم ادامه دادم. زیرلب گفتم: «کی تو راه پله تاریک وایمیسته آخه.»

قلبم هنوز تند می‌زد. به قفسه سینه‌ام می‌کوبید و حس می‌کردم این اتفاق چند سال از عمر ناچیزم رو کم کرده. به طبقه خودمون رسیدم. سرم رو انداختم پایین تا کلید واحد رو پیدا کنم. کلا چهارتا کلید تو دسته‌ام داشتم. دوتاش واسه اینجا و دوتاش هم واسه وقتی که میرم دیدن مامان.

کلید واحد رو دستم گرفتم و آماده شدم بندازم که سرجام خشک شدم.

در باز بود و بادی که تو راهرو می‌پیچید آروم تکونش می‌داد.

ناخودآگاه چراغ قوه رو آوردم پایین. انگار نمی‌خواستم توی خونه رو روشن کنه. می‌ترسیدم کسی اونجا باشه. نیازی به فکر کردن نبود. قطعا دزد اومده. سارا که نیست. اگر هم بیاد در رو اون طوری چهارطاق باز نمی‌ذاره. حتی دلم نمی‌خواست از جام تکون بخورم. دعا می‌کردم اون مرتیکه هنوز اون پایین باشه که بتونم صداش کنم. خشک شده بودم و دلم می‌خواست از همون طبقه محکم جیغ بکشم ولی آروم از پله ها لغزیدم پایین. چراغ رو سمت پاگرد گرفتم و با جای خالی کریمی رو به رو شدم. لامصب. رفته بود تو. الان که باید می‌بود نیست.

اول چندتا تقه آروم به درش زدم. یه دفعه از طبقه بالا صدای بسته شدن در اومد. در کریمی رو کوبیدم. محکم و چندبار. داد زدم: «آقای کریمی تو رو خدا در رو باز کنید. تو رو خدا!»

اومد دم در. هلش دادم تو و پریدم تو خونش. خودم در رو محکم بستم. یه لحظه چشمم تار دید. زن کریمی روی مبل سلطنتی‌شون نشسته بود و هزارتا شمع دورش بود و خونه کاملا روشن و رمانتیک بود.

با نفس بریده گفتم: «ببخشید. تو رو خدا. دزد. دزد اومده. فکر کنم هنوزم تو خونه است. درو کوبید! خودم شنیدم. وای خودم شنیدم درو کوبید خانم کریمی!»

زنش چشم و ابرو اومد ولی بعد که دید دارم پس میفتم نرم شد. کریمی زنگ زد پلیس. خونه رو گشتن ولی کسی نبود. جالب اینکه هیچ چیزی هم نبرده بودن. حتی بهم طعنه زدن که شاید توهم زدم چون وقتی پلیس رسید در خونه بسته بود.

اخم‌هامو کردم تو هم و گفتم: «خدمتتون که عرض کردم. میگم وقتی من اومدم پایین در کوبیده شد و بسته شد. حالا یا باد زده یا خود طرف داشته فرار می‌کرده.»

مأمور پلیس ابرو بالا انداخت و گفت: «خانم احتمالا اشتباه کردید. در خونه‌تون قفل شده بود. کلید رو که تحویل دادید، سرباز چند دور چرخوند که قفل رو باز کنه.»

امکان نداره. نه نه. خودم دیدم در باز بود. حتی پرده سفیدمون رو دیدم که تو تاریکی برق می‌زد. کمی لرز تو صدام افتاد: «نه مطمئنم که در باز بود. یعنی چی آخه. چجوری قفل شده.»

مأمور لحنش رو آروم تر کرد و گفت: «اگه مطمئنید، پس کسی که اومده کلید داشته خانم.»

حالم خوب نبود. نمی خواستم سارا رو بیدار کنم چون می‌دونستم پیش خانواده‌شه ولی بعد شنیدن ماجرای قفل و کلید چاره‌ای نداشتم. صدای خوابالودش از پشت گوشی اومد: «الو؟»

هم نمی‌خواستم یه دفعه‌ای بهش بگم هم ترسی که تو جونم افتاده بود حال طفره رفتن رو ازم گرفته بود: «ببخشید بیدارت کردم سارا. یه چیزی شده. دزد اومده. ببین نمی‌خوام بترسیا. هرچند خودم مثل چی گرخیدم (خنده) ولی احیانا تو این اواخر به کسی کلید ساختمونو دادی؟»

از اینکه زنگ زدم پشیمون شدم. بیچاره نصف شب مرد و زنده شد.

ادامه دارد...


I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید