امروز صبح الهۀ "خرخوانی" به سمتم آمده بود. با رفتار "مگس وار" این الهه که آشنایی دارید؟ تکان بخوری می جهد. پس برای آنکه از الطاف رحمت دور نگردم، نوشتن را به عصر موکول نمودم (احتمالا روزهای تعطیل این کار را انجام دهم) تا هسته خرمایی درس بخوانم.
برویم سر بحث امروز. خب.
در گذشته های نه چندان دور، انسان به سیم آخر زد.
البته بخواهیم دقیق تر بگوییم، وی فقط خسته شده بود. از تمیزی بیش از حد. از عقلی که مدام ستایش می شد و احساسی که به دور رانده شده بود.
نقاشی ها به شدت کمالگرا بودند و دریغ؛ ای دریغ از ذره ای سرکشی. دریغ از ذره ای رهایی.
در این زمان بود که بعد از فشار عقل گرایی، انسان رمانتیک گشت. (و منی که حال ندارم زیادی توضیح بدهم و دارم مرزهای جنبش های هنری را جابجا می کنم)
این جاست که می خواهم توجه شما را به دو تن از مردان رمانتیک روزگار جلب کنم: کانستبل و ترنر.
خب این دو به واسطۀ هم عصر بودن شان و اینکه هردو منظره نگار بودند بسیار با هم مقایسه می شدند؛ گرچه سبک هرکدام با دیگری زمین تا آسمان فرق داشت.
به نظر من کانستابل بچۀ "دوستداشتنی" کلاس بود ولی ترنر بچه "خفن".
کانستابل فازی در مایه های "سهراب" خودمان داشت. به منظره های زادگاه خودش (سافک، انگلستان) بسیار عشق می ورزید و از نقاشی هایش حجم زیادی از « آب را گل نکنید» فوران می کرد. البته واقع گرایی در کشیدن منظره هایش خیلی به شعار رمانتیک ها نمی خورد.
ترنر از طرفی با تجسم نیروی رامنشدنی طبیعت تحسین همه را برانگیخته بود. وی با پوکر فیسی تمام هنگام سوختن پارلمان، به جای اینکه دو سطل آب ناقابل بیاورد و کمک کند، از آن نقاشی کشید.
دروغ چرا. من خودم هم ترنر را بیشتر دوست دارم.
اما بحث من چیز دیگری است.
ما انسان ها یاد گرفته ایم مقایسه کنیم. مادرها از لحظه ای که بچه شان به دنیا می آید راه می افتند و قد بچه های فامیل را زمانی که نوزاد بوده اند می پرسند: بچۀ شما کی به حرف افتاده؟ برای شما کی راه رفت؟
شروع زندگی با مقایسه است. مقایسه ای برای مطمئن شدن. مطمئن شدن از اینکه تفاوت زیادی با بقیه نداشته باشیم و غیرعادی نباشیم. بگذریم از اینکه به مرور میل به "خاص بودن" جای این موضوع را می گیرد. بالاخره نفهمیدیم کجا نرمال باشیم و کجا نه.
نمی دانم کانستبل آن موقع ها به چه چیزی فکر می کرده. ولی ذهن الان من ایمان دارد: اگر کاری تو را به انسان بهتری تبدیل می کند. اگر حس می کنی در آن کمی، فقط کمی می توانی به دردبخورتر از دیروزت باشی؛ دیگر چه فرقی دارد؟ چه فرقی دارد که تحسینت کنند یا بگویند عقب هستی.
کانستابل هم احتمالا با همین طرز تفکر، پشت همان گاری می نشسته و به دامان طبیعت می رفته. مثل کابوی های فیلم وسترن یک علفی لای دندان هایش می گذاشته (هیچ وقت کاربرد واقعی این علف را نفهمیدم. برای خفن بودن است؟ یا مثلا خلال دندانی، چیزی) بعد از اینکه نقاشی اش را می کشیده روی چمن لم می داده.
به آسمان نگاه می کرده و می گفته:
«هرجور عشقم بکشه! این زندگی منه.»