کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

چریدن در چراگاه چرایی

به نظرم انسان برای ادامه دادن راه های طولانی ساخته نشده است. تنها ماراتونی که تحملش می کنیم خود "زندگی" است که بد یا خوب، خیلی ها علاقه ای به دیدن خط پایان آن هم ندارند و تصمیم می گیرند یک جایی کنار یک ایستگاه آبخوری ای، چیزی، خودشان را خلاص کنند.

بعد همین انسان که صرفا زنده بودن برایش یک راه کسالت بار است، به جاهای مختلفی از زندگی می رسد که نیازمند فاکتور مهمی به نام "تداوم" است. تداوم در یک کار واحد و انجام دادن هرروزۀ آن.

یک جا از دیدن آدم های مختلف دست می کشد و تن به بودن با "یک نفر" می دهد.

یک جا، به دلایلی که هزاربار لیست شان کرده ولی هیچ وقت کاملا کافی به نظر نمی رسند، تصمیم می گیرد هرروز پشت یک میز بنشیند. ساعت ها و ساعت ها. کاری که آناتومی انسان برایش ساخته نشده است.

سال یازدهم بودم (این هشتاد روز چیزی شبیه به لحظۀ مرگ برایم شده است. اینکه می گویند کل زندگی برایت مثل فیلم پلی می شود. اوکی. لطفا برای من چیزی مثل فیلم های دادائیستی باشد. تدوین های بی سر و ته و بدون رابطۀ علت معلولی مشخص.) کم کم داشت برایم مشخص می شد. اینکه یا نیاز دارم بفهمم برای چه کاری باید به ریش محدودیت های انسانی بخندم، یا صرفا باید در دایرۀ امنم بمانم.

نمی دانم صرفا یک "لحظۀ حقیقت" بود یا ذهنم داشت ماه ها چیزی را نشخوار می کرد و فقط آن لحظه بالایش آورد. مادرم داشت تنبک یاد می گرفت. (که البته الان به عقیدۀ خودش بلندی انگشت هایش به درد این کار نمی خورد. کاملا قبول دارم. او را با چیزی مثل یک فلوت فلزی که گوشۀ دهانش نگه می دارد و انگشت های بلندش را به کلیدهای دورتر و دورتر می رساند، بیشتر می توانم تصور کنم.) آمد و از ریتم هایی که داشت از من یک سؤال پرسید. دقیق یادم نیست چه بود. یک ریتم شش و هشتی چیزی بود که مثل همیشه تلفیقش با سکوت های بی موقع "سمی" بیش از آب در نمی آید.

یادم هست آن روزها خیلی تلخ شده بودم و حوصلۀ هیچ کاری را نداشتم. ولی همین که چشمم به نت ها خورد نرم تر شدم. نمی دانم زمان چگونه گذشت. فقط یادم است منی که دیگر حوصلۀ خودم را هم نداشتم چیزی حدود بیست دقیقه نشستم و مثل یک دیوانۀ تمام عیار ریتم خوانی می کردم و روی هوا مثلث می کشیدم!

«دو دو دو، دوووووو دو. دو دو دو. دودو دودو دودو» اوکی در نوشتن اصلا معنی نمی دهد!

بعد رفتم اتاقم.

قطره ای از مود مارسل دوشان.
قطره ای از مود مارسل دوشان.


یک حسی می گفت که برگردم و به تظاهر اینکه به اینترفاز، تلوفاز، متافاز (و دردفاز) اهمیت می دهم، ادامه دهم اما صدای دیگری نمی توانست فراموش کند که همین الان برایش چه اتفاقی افتاد.

صدایی که هرلحظه بیشتر جان می گرفت و خاطراتم را به یادم می آورد.

به گیتاری که یک گوشه خاک می خورد و لبخند تلخی بهم می زد نگاه کردم. به نت هایی که ته کمد، آن ته ته، قایم شان کرده بودم تا فراموش کنم روزی از زدن آنها چقدر لذت برده ام. به فلوت ریکوردری نگاه کردم که شاید برای همه یادآور "موسیقی کودک" بود ولی برای من هزاران معنی داشت. هزاران صدا.

حس کردم چیزی مثل پنیک اتک وجودم را فرا گرفته. دارم نفس کم می آورم. کمتر. کمتر. کمتر.

تازه تایپ کردن را یاد گرفته بودم. پس چه کار کردم؟ تایپ نمودم.

قطره ای دیگر از مود مارسل دوشان.
قطره ای دیگر از مود مارسل دوشان.


شاید فقط برای من باشد. ولی احیانا اگر جایی در زندگی دیدید که میکس تق تق کیبورد با تصاویر افکارتان، تبدیل به تراژیک ترین موزیک ویدیوی دنیا برای تان شده، آن جا بمانید. تکان نخورید. قرار است به چیزهای خوبی برسید.

احتمالا ادامه دارد...




مرگ و زندگیدادائیسمکنکور هنر
I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید