به زندگیای نگاه می کنم که نامش زندگی بود و تمامش مردگی . به بردگیای فکر می کنم که با نام آزادی آن را به ما فروختند .
بی گمان زندگی هنر درک پارادوکسها و پارادوکس گونه زندگی کردن است. هنر درک فاصلهی چندفرسخی بین واقعیت و خیال است . زندگی تمامش واقع بینانه نگاه کردن به بنای شادی است که روی زمین آغشته به غم پابرجاست.
به شادیهایم که نگاه میکنم ، می بینم که از غم هایم سوزناکتر بودند .شادی هایی که به غمی لایزال گره خورده بودند .شادی هایی که سرخوردگی امروز مرا زنده کردند . و من تمام عمر، در حال انکار غمی که در آغوشم گرفته .
من تمام عمر با عینکی که شیشههایش را خوشبینی مفرط پوشانده ،به جنگلی نگاه می کردم که حتی سوختن درختهایش ، از جنگل بودنش چیزی کم نکرده بود . من پیوسته در حال درک جنگلی بودم که تنهی درختانش بی آنکه به ریشهای ختم شوند ،در مهای غلیظ غوطهور شده بودند.
و من به دستانی نگاه می کنم که بی محابا به ابهام و ایهام زندگی حملهور شده ، بی آنکه بداند زندگی با همین ابهام هاست که نامش زندگیست....🎭🎻