از روزی که ولیعصر و خوشگلیاشو شناختم دلم می خواست این بلندترین خیابون خاورمیانه رو پیاده از پایین تا بالا یعنی از میدون راه آهن تا میدون تجریش پیاده برم همیشه ام دوست داشتم این اتفاق توی روزای آخر سال بیفته چون انگار انگیزم بیشتر بود چون انقدر از اومدن بهارو عید و شلوغیای قبل عید خوشحال و هیجان زده بودم که مطمئن بودم طولانی بودن مسیر اصلا به چشمم نمی یاد البته که خوب بودن هوا هم مزید بر علت بود.مثل همه برنامه های کوچیک و بزرگ و سخت و آسونی که واسه زندگیم داشتم این تصمیمم هم یه گوشه از مغزم یا بهتره بگم یه گوشه از قلبم خاک می خورد.میگم قلبم چون از نظر خیلیا کاری که می خواستم بکنم اصلا عقلانی نبودو عبث و بیهوده به نظر میومد.بارها شده بود که کلمه خب که چی رو از دهن کسایی که این موضوع رو باهاشون درمیون می ذاشتم می شنیدم شاید دلیل به تعویق افتادنشم همین حرفا بود ولی این حرفا هیچ وقت باعث نشدن که این آرزوم و کامل کنار بزارم.
هیچ وقت دوست نداشتم این مسیر و تنهایی برم بارها پیش اومد که با منظور یا بی منظور این برنامه رو برای کسی تعریف کنم تا پایی بشه برای همراهیه من خیلیا هم موافقت کرده بودن ولی نمی دونم چرا اون جوری که باید دلم راضی نبود به بودن باهاشون توی اون مسیر.می ترسیدم یکی باشه که دیر بیاد سر قرار بعد من به جای خیره شدن به ساعت میدون راه اهن و اماده شدن واسه رسیدن به آرزوی دیرینم هی ساعت و نگاه کنم که ای بابا چرا نیومد یا به جای این که چهارراه ولیعصر و از سمت تئاتر شهر بریم مجبورم کنن از سمت فلسطین بریم.یا اینکه حوصله نداشته باشه و نذاره توی شلوغیای دست فروشیای میدون ولیعصر بشینم و مردم و نگاه کنم.با خودم میگفتم اگه عجله داشته باشه و نذاره من دم پارک ملت وایستم و جوونه زدن درختا و شکوفه دادنشونو ببینم و یه بستنی متری بخرم و ذوق کنم از مناسب شدن هوا واسه خوردن بستنی تو خیابون چی یا انکه انقدر پاهاش درد بگیره که نذاره وقتی به باغ فردوس رسیدیم من اول خیابونش وایستم هم سن وسالای خودم یا اون جوون ترارو ببینم که الکی مثل من خوشحالن و دلیلیم واسه این خوشحالی پیدا نمی کنن ولی میدونن که این حالشون خاصیت حال و هوای روزای آخر اسفنده کاش جدی نگیرنش.شایدم وقتی برسیم تجریش انقدر خسته و گرسنه باشه که نتونه تحمل کنه که من اول یه زیارت برم امام زاده صالح بهش بگم دمت گرم امسال و خوب و بد گذشت تو سال جدید به اون خدا جان ما بگو هوامونو داشته باشه بعد بیام بشینم تو صحنش ادمارو نگاه کنم و واسشون داستان بسازم یا این که حوصله اش سر بره اگه من برم تو بازار و خیره بشم به اون همه رنگ وسط بازار یا این که توی اون شلوغیا دنبال تازه ترین و خوشگل ترین و خوشبو ترین سنبل بگردم.
نه نه من این جوری نمیتونستم به آرزوم برسم.شاید تنهایی نتونم برای کسی از دیدن رنگ و بوی عید اینور اونور ذوق کنم ولی عوضش هر اون چیزی و که باید قبل عید ببینم و می دیدم.پس تصمیمم این شد که امسال تنها این مسیرو برم تا اینکه یه نفر تصمیم گرفت همراهم بشه یه نفری که نمی تونستم بهش نه بگم یه نفر که کلا همه برنامه ها رو بهم ریخت ولی تو دل من یه جای بزرگ واسه خودش ساخت.منی که انقدر متعصب بودم روی برنامه ریخته شدم با اولین خواسته ی اون موافقت کردم،از تجریش میریم به سمت راه آهن!کاملا بر عکس مسیری که تو ذهن من بود.توی شلوغی تجریش نه امامزاده رو یادم موند نه سنبل نه سمنوی عمه لیلا فقط حواسم جمع این بود توی این شلوغیا بین اون همه آدم گمش نکنم دوست داشتم شلوغیه تجریش زودتر تموم بشه.با انرژی ساعت شروع و گرفتیم و راه افتادیم.آفتاب بود نمیدونم دلمو بودنش گرم کرده بود یا اون آفتاب ولی هرچی بود مهم این بود که دلم گرم بود و خوش.خوش از اینکه تنها نبودم تو این مسیر.تا پارک ملت نفهمیدم اصن چه جوری رسیدیم.از پارک ملت فقط تخم مرغ رنگیای جلوی پارک یادم میاد بقیش همش حرفای اون بود.تمام مسیر احساس میکردم راه نمیرم انگار یه جورایی از خوشحالی جست و خیز کنان جلو میرفتم.هیچی از مسیر یادم نیست.منی که عاشق ولیعصرقبل از عید بودم حالا عشق بزرگتری توی قلبم بود که همه چیزای دیگه در برابر اون ناچیز به نظر می اومد.منی که همیشه فکر میکردم تو این مسیر 3 وعده غذا میخورم 2 جفت کفش عوض میکنم حتی حاضر نشدم برای خریدن یه آب معدنیم صبر کنم چون می ترسیدم خستگی غلبه کنه بهش یهو انصراف بده.میدون ولیعصرم رد کردیم شلوغ بود نبود هیچی یادم نیست فقط یادمه یه نفر دست حمایتش رو شونه هام بود که راحت از بین ادما رد بشم.یواش یواش حس کردم خستم حس کردم پاهام خستست ولی فقط یه نگاه به چشمای مهربونش برام بس بود که هزار برابر انرژی بگیرم که توی این دنیای بزرگ یه نفر هست که پا به پای من راه می یاد ،که به خاطر من حاضره عبث ترین کار دنیارو انجام بده.ایستگاه آخر رسیدیم به قهوه خونه آذری.همیشه فکر می کردم اگه این مسیر و بتونم تا آخر برم یه نفس راحت می کشم که یکی از دیوونه بازیام عملی شد ولی ساعت 3 اون روز آخر اسفند تنها حسی که نداشتم رضایت و خوشحالی بود غصم گرفت که 4 ساعت همراهیمون تموم شد کلافه بودم که شاید دیگه نتونم همچین حسیو تو همچین روزایی با همچین کسی تجربه کنم کاش ساعت برنارد مال من بود تا زمان و همونجا متوقف کنم که همه چی تو همون روز آفتابی اسفند ماه بمونه و تکون نخوره و عوض نشه نه حس و حالم نه آب و هوا و نه آدمی که کنارم بود.
از اون روز آخر اسفند فقط تاولای پاهامه که باهام مونده دیگه هیچی اونجوری خوشگل و دلپذیر و دلبر نیست. فکر می کنم حال خوب آدما تو روزای آخر سال هیچ ربطی به اومدن عید و شلوغی و آب و هوا نداره همش به اون امیده ربط داره که تو دل آدما زنده میشه یه جورایی می فهمیم زمستونای زندگیمون موندنی نیستن بالاخره یه روزم بهار از راه میرسه اونی که تنهاست امید پیدا می کنه که سال دیگه این موقع با هم ماهی سفره هفت سینشون و میخرن اونایی که باهمن خوشحالن از اینکه امسال می تونن برای اونی دوس دارن عیدی بخرن.این امیده که آدمارو زنده نگه می داره و بهشون شور و حال میده آفتاب اسفندم با صدای گنجشکای روی درختا دامن میزنه به پررنگ شدن این امیده.