کیانا عطایی
کیانا عطایی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

امپراتوری بیزانس

قرون وسطی بازه ایه که جنگ، قحطی، بیماری و فساد همه‌جای اروپا را گرفته بوده و در همون زمان یک جایی مثل جهان اسلام دورانی را می‌گذرانده که همه‌چیز به نسبت گذشته درخشان و درجه‌یک بوده، آن‌قدر که «عصر طلایی اسلام» نامیده میشه

بیاید برای شروع اول دست گوت های خانه به دوش رو بگیریم و آروم آروم به امپراتوری روم نزدیک بشیم. گوت ها شاخه ای از اقوام ژرمن هستن که به دلیل جمعیت زیاد و کمبود غذا و مشکلات دیگه بار و بندیلشونو بستن و راه افتادن و رسیدن به جنوب اسکاندیناوی, نواحی شرقی اروپا ,چند روزی که گذشت و چهار باری که با همسایه ها سلام علیک کردن فهمیدن خونشون رو دم دهن شیر ساختن!

نزدیک به مرزهای یکی از بزرگترین امپراتوری های جهان، روم. گوت‌ها می‌دیدن مردمی که پشت دیوارهای امپراتوری زندگی می‌کنن نعمت‌هایی دارند که گوت‌ها تابه‌حال نظیرش را ندیده بودن و یواش‌یواش دلشون همین چیزها را خواست؛ و خب چه دلیلی از این مهم‌تر؟ این شد که شروع کردند دسته‌دسته وارد شهرهای مرزی امپراتوری بشن، هرچی چشمشون می‌گرفت رو تهیه می‌کردند و به خانه‌هایشان برمی‌گشتند. فقط این «تهیه کردن» یک‌خرده خشن بود. پول‌مول که نداشتند و نمی‌دادند، اگر هم طرف مقاومت می‌کرد یا می‌گفت این چیزهایی که دارید می‌برید را خودمان لازم داریم، ممکن بود او را بکشند. امپراتوری روم هم که از زمان تأسیسش دائم استخوان ترکانده بود، دیگر تاب تحمل وزن خودش را نداشت. از هر طرف کش آمده بود، پهناورتر شده بود؛ دیگر این وسط چهار فقره دزدی در شهرهای مرزی اصلاً موضوعی نبود که بخوان به فکر چاره‌اش باشند.کم‌کم از یک جایی به ‌بعد، رومی‌ها فهمیدند دیگر گوت‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت؛ برای همین تصمیم گرفتن با آن‌ها وارد مذاکره بشن. گفتن اقا تا بوس هست چرا گاز؟ دزدی و غارت که در شأن شما نیست، شما از خودمونید. ما بهتون ابزار و تجهیزات و اسلحه می‌دیم، شما بشین مرزبان‌های امپراتوری. ماشالا اهل جنگ و دعوا هم هستین، بیاین این پول، این سلاح، این هرچی لازم دارین، لااقل برای دفاع از خودمون بجنگین؛ دست تو جیب‌ ما نکنین

هون ها قبایلی بودند که با قدرت عجیب و غریبی به سرزمین‌های مختلف حمله می‌کردند، شهرها را به خاک و خون می‌کشیدند و تکه‌تکه‌اش را مال خودشان می‌کردند.. گوت‌ها هم درمقابل سیل هون‌ها شکست سختی خوردند، بی‌جاومکان شدند و چاره‌ای نداشتند جز اینکه به سمت مرزهای داخلیِ امپراتوری روانه شوند. چندسالی لب‌ مرزهای امپراتوری، پاسبانیِ رومی‌ها را داده بودند، یک‌جورهایی به رومی‌ها وفادار و با آن‌ها مشترک‌المنافع بودند، پس حداقل انتظارشان این بود که وقتی می‌آمدند و به فرمانده‌های امپراتوری می‌گفتند که گرفتار حملۀ هون‌ها شده‌اند، از طرف فرماندهان حمایت شوند، سرپناهی ازشان بگیرند، فرماندهان لشکر کمکی برایشان بفرستند که جلوی هون‌ها ایستادگی کنند؛ ولی هیچ‌کدام از این‌ها اتفاق نیفتاد. امپراتوری که اون روزها با بحران مدیریت روبه‌رو بود و قوۀ تشخیص اولویت‌ها را از دست داده بود، بازیِ بدی را با گوت‌ها شروع کرد

تئودوسیوس حاکم اون زمان روم در سال ۳۹۵ میلادی مُرد تا آخرین امپراتوری باشد که همزمان بر شرق و غرب امپراتوری حکمرانی می‌کرد. بعد از تئودوسیوس، امپراتوری بین دوتا پسرش نصف شد؛ که امان از این برادرها، این ‌دو تا سایۀ همدیگر را با تیر می‌زدند. نیمۀ شرقی رسید به آرکادیوس (Arcadius)، برادر بزرگ‌تر و نیمۀ غربی هم رسید به هونوریوس (Honorius). این دوتا داداش خودشان نمی‌دانستند ولی قرار روزگار بر این بود که امپراتوری‌ای که تا اینجا هزار داستان و ماجرا از سر گذرانده و به هر ترتیب حفظ شده بود، در زمان این‌ دو برادر به دست تغییراتی بسیار بزرگ سپرده بشه.ویزیگوت‌ها یک فرمانده نظامی داشتند به اسم آلاریک. این آقای آلاریک جزو افرادی بود که در ارتش روم خدمت کرده بود و بارها در نبردهایی که امپراتوری با دشمن‌هایش داشت در رکاب رومی‌ها جنگیده بود، اما هیچ‌وقت تهِ دلش راضی نبود به آنچه در ازای زحمت‌هایشان عاید گوت‌ها می‌شد. فکر می‌کرد حق گوت‌ها همیشه لگدمال شده و همین موضوع، چندوقتی فکرش را به هم ریخته بود. آلاریک، در اطراف امپراتوری گشت و قضیه را با این‌و اون در میان گذاشت: دنبال این بود که متحدهایی پیدا کند تا گوت‌ها را به حقی برساند که فکر می‌کرد ازشون ضایع شده .

آلاریک احتمالاً انتظار همراهی از هر کسی و هر جایی را داشت جز خودِ امپراتوری.

این دو برادر بر سر قلمروی قدرت چنان دعوایی بینشان بود که به خون هم تشنه بودند. آرکادیوس، رهبر شرق امپراتوری با مرکزیت به آلاریک کمک کرد تا علیه برادرش دست‌به‌کار بشود. در جایگاهی گذاشتش که بتواند روم غربی را تحت فشار بیشتری بگذارد. شبیخون، حمله‌های وقت‌وبی‌وقت، قتل و غارت. آلاریک و گوت‌ها خواب راحت را از چشم‌های هونوریوس گرفتند. شهرهای روم غربی دیگر از دست گوت‌ها امنیت نداشتند، و بدتر اینکه مملکت‌داری هونوریوس بی‌اندازه ضعیف بود و هیچ یار وفاداری برای خودش نگه نداشته بود، به‌قدری که گوت‌ها داشتند از بین مردم هم طرفدار به دست می‌آوردند.

اشراف روم که ترس برشون داشته بود چی داره بر سرشون میاد، ولی از اون‌ور هم نمی‌خواستن خودشون را از تک‌وتا بندازن گفتن: «واسه اینکه سروصداها رو بخوابونیم یکی از همین کله‌گنده‌هایی که باهاش حال نمی‌‌کنیم رو به‌عنوان ’سلطان ناامنی‘ معرفی کنیم، یه اعتراف تلویزیونی ازش بگیریم، بعد هم حکم اعدامش رو بدیم تموم شه بره». نایب‌السلطنۀ روم آقایی بود به اسم استیلیکو (Stilicho) و ازقضا گویا برای مردم کار هم کم نکرده بود و مردم عادی دوستش داشتند

این احمق‌ها برداشتن استیلیکو را به‌اتهام سوءمدیریت و ناتوانی در حفظ امنیت امپراتوری، اعدام کردند.سر نایب‌السطلنه که زیر آب رفت، خبرش که پخش شد، تازه هونوریوس فهمید چه غلطی کرده. با این کارش دیگر هر برده و آزاده‌ای، که به هر دلیلی از حکومت ناراضی بود ولی تا اون روز صداش درنیومده بود، سمپات گوت‌ها شد. یک اپوزیسیون جدی و قدرتمند علیه حکومت هونوریوس راه افتاد که دیگر هیچ چیز مانعش نبود. آلاریک و لشکرش تا خود شهر رم تازاوندن و حوالی سال ۴۰۹ میلادی شهر را محاصره کردند و از امپراتوری روم که قدرت‌های بزرگ هم نتونسته بودن از پا درش بیارن حالا دیگه فقط بخش شرقی باقی مونده بود که بهش میگیم امپراتوری بیزانس

امپراتوریقرون وسطیتاریخروم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید