بوی عرق به مشام حشره ها رسیده است و قطرات عرق، ناهماهنگ پاهایشان را پشت گردن و کمرم می رقصاندن. ولی همچنان اصرار دارم از زیر پتو بیرون نیایم. هم اتاقیم نمازش که تمام می شود تا چراغ را خاموش می کند از این فرصت استفاده می کنم و آرام پتو را کنار می زنم، همین کافی است تا یکی یکشان به صورتم حمله کنند. نفسم را حبس می کنم و دوباره به زیر پتو شیرجه می زنم. از اتاق کناری صدای خنده می آید و لخ لخ دمپایی هایی که وزن آدمها و شهرتشان را مشخص می کند که برای کدام اتاق هستند. بعد از آن دعوا بعید می دانم امشب پایش را اینجا بگذارد. بعد از خوردن شام کنار غذا خوری با دوستان همزبانش دیدم که سیگار می کشید. جمعیت شیرش کرده بود. حالا دیگر آن آدم موش مرده شب قبل نبود. دلم سیگار می خواهد ولی اصلا حوصله از اتاق خارج شدن و دیدنش را نداشتم. دلم می خواست بدون اینکه چشمم بهش بیفتد زودتر چهارشنبه شود بروم شهرستان. اما دلم نمی خواست فکر کند ازش می ترسم. می دانستم روزهایی که نیستم روی تختم می خوابد ولی اصلا فکر نمی کردم انقدر وقیح است که لباسهایش را داخل کمد شخصی من بگذارد. آن روز سشنبه وقتی یک روز زودتر برگشتم و دیدم لباس های یک نفر دیگر داخل کمد است به مرز جنون رسیدم و بخاطر چند دست لباس داخل اتاق جنگ راه می اندازم.
صدای پا نزدیک می شود. این بار صدای دمپایی نیست صدای کفش است. یکنفر از بیرون وارد خوابگاه شده است. حالا پشت در اتاق من می ایستد. سایه اش از زیر در کاملا مشخص است. نمی توانم تصمیم بگیرم. از یک طرف به خودم می گویم گور پدرش من که مجموعا هفته ای دو شب بیشتر نیستم و تا آخر ترم ۳ هفته بیشتر باقی نمانده است و از طرف دیگر با خودم می گویم این تجاوز قانونی است. اگر الان نتوانم جلویش به ایستم تا آخر این چهارسال باید بار بدهم. اما مسئله به این سادگی نیست او یک نفر نیست. او یک طبقه، یک زبان، یک مذهب است و آنها در اینجا اکثریت هستند. از شدت خشم و استرس به خودم می پیچم. حتی جرئت نمی کنم به بغل بخوابم.از اینکه بفهمند خواب نیستم و بدتر نمی توانم بخوابم. ترسیده ام؟ عصبی ام؟
شاید از اول نباید با او وارد بحث و دعوا می شدم. شاید کافی بود اتاقم را عوض کنم یا اصلا بروم خانه خاله ام و این چند هفته را آنجا بمانم.
هفته اول که برگشتم دیدم اتاق دسته گل است. همه چیز مرتب شده است و یکنفر به تنهایی تخت ها را بالا آورده و اتاق را فرش کرده است. حتی ناهار گذاشته است. چنان مدهوش و خام شده بودم که فکر کردم وظیفه دارم مدیون باشم و با فرد مذکور رفاقت کنم. هفته دوم آن یکنفر دو نفر شده بودند. هفته سوم مطرح شد که نفر دوم به عنوان عضو دائمی مادام ترم بی آنکه عضوی از اتاق باشد پیش ما باشد. نمی دانم چه شد که قبول کردم. اینکه اقلیت بودم؟ اینکه مدیون بودم؟ اینکه آدم صلح طلبی بودم؟ یا اینکه شخصیت یک احمق را به خودم گرفته بودم. برای من که تازه برای اولین بار پایم را به خوابگاه گذاشته بودم و با این مناسبات آشنایی نداشتم کاراکتر یک احمق قطعا مقرون به صرفه تر از یاغی بود.
در با احتیاط باز می شود و دوباره بسته می شود. ولی صدایی نمی آید نمی دانم کسی وارد شده است یا صرفا باز و بسته شده است. نمی توانم سرم را از پتو بیرون بیاورم. احساس خفگی می کنم. گلویم خس خس می کند. انگار وسط تابوت عبرت دراز کشیدم. بوی سیگار می آید. بو دور است. ولی آنقدر نسخ هستم که با تمام وجود حسش کنم همین عصبانیتم را دو چندان می کند این پا و آن پا می کنم و بالاخره پتو را کنار می زنم. هیچ کس داخل اتاق نیست. حالا که نیست دلم برایش می سوزد. واقعا این تجاوز آنقدر اهمیت داشت که من بخاطرش آن بنده خدا را از اتاق بیرون بی اندازم ؟
این تضاد طبقاتی،این دیگری سازی، این جدال مرکز و پیرامون، این فاشیست نبود؟فاشیست پنهانی که حالا سر از کمد لباس من در آورده بود؟پیوند عرقی که نباید بوی یکسان بدهد؟ تضاد عرقی، تضاد دو بوی بد بدن که حتی مرده همدیگر را هم تاب تحمل نداشتند.
چه چیز پشت این دیوار عناد بود که دو لباس در کنار یکدیگر در یک کمد نمی گنجیدند؟
این خطابه در ذهنم هنوز تمام نشده بود که دیدم یک نفر داخل اتاقم زانو به بغل نشسته است که درست تر دنبال چیزی می گردد. باورم نمیشد؟ این دیگر تجاوز قانونی نبود، تجاوز در ملاعام و کاملا غیر قانونی بود. سرقت بود. دیگر نمیشد این جسارت را تحمل کرد. کاملا آگاهانه از حضور من در اتاق ؟ دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، سرش فریاد زدم چی می خوای؟
خونسرد با نیشخند جواب داد :میشه چراغ را روشن کنی؟ دنبال سیگارم آماده ام.نخواستم بیدارت کنم. تازه من هنوز وسایلم را از اتاق خارج نکردم.
تصرف اولیه به عنوان مصداق عینی مالکیت ظالمانه حالا شده بود مظهر حق که این بابا بی آید نصف شبی اتاق من را بجورد.
نمی ترسیدم. لحن خونسردش انقدر عصبیم کرده بود که نترسم. البته شاید هم می ترسیدم که آن لحظه فهمیدم نمی ترسم. اشتباه استراتژیک کرده بود. هنوز دلایلم برای اثبات ادله جرم تدقیق و تنقیح نشده بود که گفت : این اتاق برای تو نیست که اینجوری بال بال می زنی برای دانشگاهست از اون مهم تر دو نفر دیگر از هم اتاقی های تو دوستان صمیمی من هستند. یکیشان که هست می توانی بیدارش کنی و بپرسی ناراحت است من اینجا هستم؟ آن یکی هم که خودش به من کلید داده.
کلید را مثل تاندول ساعت جلویم چرخاند. حق چون پرچم پیروزی دور سر می چرخید ! که البته پیشتر می توانست هر قفلی را باز کند.
او خیلی قبل تر از من در این خوابگاه زندگی می کرد و به صورت مطلق بدون هیچ پیش شرطی توسط هم نژادی ها، همشهری ها، هم مذهبی ها و همزبان های خودش به رسمیت شناخته می شد.همه هم می دانستند او مدتهاست در این اتاق رفت و آمد دارد و همینجا با من دیده شده است و از آن بدتر برای اینکه گندش در نیاید او از بچه های این اتاق نیست خود من احمق وانمود کرده بودم او هم اتاقی ماست. ترسیده بودم، که هنوز جرئت نداشتم از واژه سرقت و دزد استفاده کنم!
لحنم حالا معذب شده بود ولی دیگر خبری از وجدان معذب من نبود. حالا نفرت داشتم. از او، از خودم، از همه بچه های این اتاق... از اینکه نمی توانستم سرش فریاد بزنم و این ناتوانی را گذاشته بودم به حساب حیا و آبرو که من لابد آدم باخانواده، با ریشه ای هستم که این وقت شب نمی خواستم صدای مشاجره مان بلند شود.هم اتاقیم در تختش که تکان خورد مرا برق گرفت و او شبیه سگی که ترس من را بو کشیده باشد... جلوتر آمد و مستقیم رفت سمت کمد من. منتظر این بودم که در کمد را باز کند که با مشت بزنم توی دهانش، انگشتانم را که مشت می کردم، به کمیته انضباطی، از این که سر زبان ها می افتادم فکر کردم.
اصلا مهم نبود، اینجا خط قرمز من است. اگر قبلا عدم رضایت من موضوعیت نداشت. از شب قبل دارد. من به او گفته بودم که از اینکار چندشم! می شود. اما در کمد قفل بود. نفس راحتی کشیدم. گفت در کمد را باز کن. حتی نگفت لطفا؟ حتی نگفت ممکن است. گفت باز کن. داشت من دستور می داد. از من مطالبه داشت که در کمد من که حالا کمد خصوصی نام گرفته بود باز شود. کل هویت من، کل حریم شخصی من یک کمد شده بود. یک کمد فلزی زشت و کثیف که داخلش بغیر از یک مایو خیس و چند لباس چرک و عرق کرده، هیچ چیز دیگری داخلش نبود.
امکان انتخاب باز کردن یا نکردن، کلیدی که حالا دست من بود شکست را می توانست کمی آبرومند تر کند. مثلا خودم بروم در را باز کنم و دنبال سیگارش بگردم، یا در کمد را باز کنم و خودم را کنار بکشم من هم آمرانه بگویم بگرد. اما اگر این کار را می کردم اگر این کمد آنقدرها مهم نبود که او حالا می تواند به میل من سرش را داخل آن بکند و مایوی خیس من را لمس کند پس این جنگ و جدال برای چه بود؟ اصلا آیا مهم کردن آن کمد و عینت بخشید بدان به عنوان حریم شخصی من از اولکار اشتباهی نبود. حالا من را بچه، یک کودک شهر نشین با تمایلات بچگانه در مرحله مقعدی فرویدی قرار نمی دادند، می توانستم سیگاری تعارف کنم و از در دوستی در بیایم و هنگام پک زدن به سیگارهایمان به بزرگترین جنگ تاریخی میان فارس _غیرفارس، شیعه_سنی، شهر نشین و روستایی__ کارگر_بورژوا پایان بدهم و همه این کثافت ها را در پوکه سیگارهای که می توانست زیر پایمان له شود خلاصه کنم. چرچیل وار کنار استالین بنشینم و در نشست دانشگاه تهران، انجمن مخفی متفقین را تاسیس کنیم یک ائتلاف مشخص کاملا مشخص، یک مصلحت اندیشی. اما حق ؟ مگر حق با من نبود، اصلا حق با من بود؟ صحبت کردن از حق در اقلیت، به زبان ضعف با دستور زبان مرعوبانه معنی داشت؟خوبی داستان اینجا بود هیچ کس شاهد این ماجرا نبود، که من خودم در کمد خودم را باز می کنم و اجازه می دهم خودش سیگارش را پیدا کند و در پایان از او می خواهم یک نخ از سیگارهایش به من بدهد. تنها جسارتی ! که در آن لحظه فکر می کردم به اندازه فتح استالینگراد با ارزش است.