ویرگول
ورودثبت نام
کیارش عدل
کیارش عدل
کیارش عدل
کیارش عدل
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

یک قدم تا معجزه

ساعت هفت صبح بود و سحر با عجله از خونه بیرون زد. برف سنگینی می‌بارید و سطح خیابان‌ها یخ زده بود. با هر قدم، صدای لغزش کفش‌هاش روی یخ رو حس می‌کرد؛ باید زودتر به امتحانش می‌رسید. ماشین‌ها به‌ کندی حرکت می‌کردند و صدای بوق‌ها با سرمای هوا قاطی شده بود.

وسط این شلوغی، ناگهان صدای جیغ لاستیک‌ها به گوش رسید. یه ماشین سر پیچ سر خورد و با سرعت داشت می‌اومد سمت سحر. قلبش ریخت پایین؛ چند قدم عقب پرید و تعادلش رو از دست داد. لحظه‌ای احساس کرد دیگه تمومه. اما به شکل معجزه‌آسایی ماشین درست کنار پاش متوقف شد. راننده سرشو بیرون آورد و گفت: «ببخشید خانم، ترمز نگرفت!»

سحر که هنوز نفسش جا نیفتاده بود، خم شد و دستش رو روی قلبش گذاشت. زیر لب گفت: «خدا رو شکر، هنوز کارم با این دنیا تموم نشده.» کمی که حالش جا اومد، نگاهش به آسمون افتاد و دید دونه‌های برف با همون آرامش می‌بارن؛ انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش چه حادثه‌ای از بیخ گوشش رد شده. لبخند تلخی زد و با خودش گفت: «بعضی وقتا فقط یه قدم، فاصلهٔ مرگ و زندگیه.»

سرش رو بالا گرفت، قدم‌هاش رو محکم‌تر کرد و تصمیم گرفت به جای دلشورهٔ دیر رسیدن، از تک‌تک لحظه‌هایی که خدا هنوز بهش هدیه داده، سپاسگزار باشه.

برفزندگی روزمرهتهران
۱
۰
کیارش عدل
کیارش عدل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید