هر روز عصر که میشد و مامانم از سر کار میومد با هم میرفتیم پیاده روی، باشگاه ثبت نام کرده بودم و هفته ای دو روز میرفتم بدنسازی تا اینکه سال کنکور شد.
از تابستون مدرسه شروع شد و هممون درگیر درس و کلاس شدیم. تمام تفریحایی که داشتم مثل موسیقی، ورزش و کلاس زبان همش کنسل شد و نشستم پای درس.
حتما دیدین که میگن وقتی ورزش میکنی، یهو نباید قطعش کنی وگرنه بدنت بهم میریزه چون به ورزش عادت کرده بودی.
کلاس بدنسازیم که قطع شد به کنار، چون تا عصر هرروز مدرسه بودم دیگه نای پیاده روی هم نداشتم. کل روزم هم شده بود نشستن روی نیمکتای مدرسه. سال کنکور برامون حتی کلاس ورزش هم نذاشتن تو مدرسه. یهو تحرکم شد صفر و میزان خوردن شیرینی و شکلات و چیپس و پفک با دوستام هم زیاد شد.
حاصل 9 ماه درس خوندن برای کنکور شد یه اضافه وزن 24 کیلویی و بهم خوردن کل سیستم بدنم که تا الان موفق شدم 10 کیلوشو کم کنم و خیلی راه هست هنوز تا برسم به اون وزن قبلی. ولی یه نکته ای این وسط هست که وقتی بهش فکر میکنم میبینم باعث شده حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
اوایل که کنکورم تموم شده بود همه میگفتن دختر باید باربی باشه، خالم میرفت و میومد میگفت چقد چاق شدی؟ الان چند کیلویی؟ داییم میومد میگفت تپل شدیا، کی لاغر میکنی؟ بابام میگفت یکم به فکر وزنت باش. مامانم میگفت انقد که میخوری! دختر باید لاغر باشه، اینجوری هیچ کس نگاهتم نمیکنه
یه حجم زیادی از استرس و حس بد رو سرم آوار شده بود و باعث میشد از خودم و بدنم و زندگیم متنفر باشم. رژیم داشتم و همه تلاشمو میکردم که خوب باشم و مورد قبول خانواده و دوستام باشم. با تمام این وجود، تمام رژیمی که داشتم، تمام ورزشایی که میکردم نتیجه عکس میداد و اگه چاق تر نمیشدم، لاغرتر هم نمیشدم.
یه روز تو اکسپلور اینستاگرام داشتم بالا و پایین میرفتم که یه پستی رو دیدم درمورد سلامت بدن و دیابت و این حرفا. از اونجایی که رو دستم یه سری لک هست که نمیدونم دلیلش چیه و هرکی میدید میگفت احتمالا مشکل از کبد و این حرفاس، گفتم برم یه آزمایش بدم. یه آزمایش کلی دادم و با اینکه کبدم مشکلی نداشت (در آخرم نفهمیدم این خال خالیای دست راستم برای چیه!) فهمیدم قندم لب مرزه و یکم دیگه اگه این وضع رو ادامه بدم دیابت میگیرم. اونجا بود که ترسیدم...
وقتی رسیدم خونه به این فکر کردم که چرا اصلا حرف آدمای اطرافم مهمه برام که انقد اذیت بشم؟ من دارم تلاشمو میکنم و افرادی که یه مدت درگیر اضافه وزن بودن خوب میفهمن که پروسه ی کم کردن وزن چقد آزاردهنده و سخته، اینکه بقیه هی سرکوفت بزنن اوضاع رو بدتر میکنه و علاوه بر فشار جسمی یه فشار روانی هم میاد سراغ آدم!
لا به لای فکرایی که تو سرم میگذشت به بدنم فکر کردم. دیدم چقدر بدن آدم خلقت پیچیده ای داره. وقتایی که لاغر بودم باهام کنار میومد و خوشحال بود. وقتایی که چاق شدم باهام کنار اومد و بهم سرکوفت نزد و درکم کرد. بدنم با من مهربون تر از هر آدم دیگه ای بود توی طی کردن این پروسه ی چاقی و لاغری. اگر میخواستم لاغر کنم باید برای بدنم و سلامتم لاغر میکردم که دچار فشار خون و چربی و قند بالا نشم نه برای اینکه تو نظر بقیه یه باربی به نظر بیام برای جلب توجه جنس مخالف!
ورزش و رژیم رو شروع کردم دوباره ولی با یه انگیزه ی دیگه. من باید به بدنم نشون میدادم که همونطور که اون به فکر من بود و با بلاهایی که سرش آوردم کاری به کارم نداشت، منم به فکرشم و براش زحمت میکشم. و این بار این ورزش و رژیم داره جواب میده. چون دیگه با اضطراب همراه نیست.
لباسایی رو که به خاطر چاق بودنم نمیپوشیدم و خجالت میکشیدم پوشیدم و جلو آینه به خودم گفتم "من بدنمو همینجوری که هست دوست دارم"... خودشیفتگی همیشه چیز بدی نیست... میشه از خودشیفته بودن برای سلامت روان و جسم خودت استفاده کنی.
اگه تو هم تجربه مشابهی داشتی برام بنویس و در ادامه به سومین سوالی که میخوام در ادامه ی نوشته های قبلی بپرسم جواب بده:
چه حقیقتی رو این چندوقت درمورد خودت فهمیدی که قبلا نمیدونستی؟