این روزها ویژگی جدیدی را در خودم به وضوح کشف کرده ام، فهمیده ام که میترسم! نه از ترس های عادی روزمره؛ از پس آن ها بهتر از هر چیز و هر کس دیگری در سن و سال خودم برمیایم. به تازگی که از ترس های درونی ام برای یک جمعی تعریف می کردم، یک بنده ی خدا رو به من گفت که "نترس، با تجربه کردن چیزهای زیادی به دست میاوری. نترس که مثلا رشته ی دانشگاهی اشتباهی انتخاب کنی." میخواستم در همان لحظه، شیر ظرفشویی جدیدی را که خریده بودم و در کیسه ای کنار پای م قرار داشت را برداشته و به جلوی روی ش پرت کنم و بگویم "اگر زمانی که شیر ظرفشویی خانه خراب شده و از جای ش درمی آید و در کنار همه مسائل دیگر زندگی و بی پولی ها، به تنهایی روی زمین ننشسته و شروع به گریه نکرده ام، یعنی خیلی وقت است از این ترس ها و سختی هایی که میفرمایی عبور کرده ام. ترس هایی که از آن صحبت میکنم بنیادی تر و عمیق تر است. ترس هایی هست که من را در زندگی یک سالی است فلج کرده و با هر موضوع بی ربط و با ربطی خودم را مشغول میکنم تا فراموش کنم مسیر اصلی ای که باید طی کنم کجا قرار گرفته است. میدانی از چه حرف میزنم؟ میترسم. نه از آن ترس های عادی! از آن ترس هایی که به ناگهان ته دلم انگار خالی می شود، گویی چیزی درونم فرو می ریزد، یادم می آید که چقدر احساس تنهایی و بی پناهی را تجربه کرده ام. کودک 8 ساله درونم بیدار میشود و به گریه به یادم می آورد که چقدر در برابر زندگی و بی عدالتی های پنهان زندگی ام ناتوان و بیچاره بوده ام. حتی دردناک تر آن است که نمیتوانم دهانم را باز کرده و آنقدر درموردش بگویم و بگویم و شنیده شوم تا یکم از فشارهای درونم کاسته شود. شنیده نشدن دردی ست که در این دوران مثلا "بزرگسالی" بیش از هر روز دیگری حس ش می کنم. به معنای عمیق کلمه و از ته دل، احساس تنهایی من را در بر می گیرد. روزها میگذرد، یکی سخت تر از دیگری، و در جواب "چه خبر؟ چه طوری؟" دیگران فقط میگویم "هیچی، مثل همیشه، خوبم". سوال این است. آیا واقعا خوبم؟ عمیقا دوست دارم بگویم خوب نیست. شنیده و درک نمیشوم. دنیای را تجربه میکنم که نمیتوانم با کسی به اشتراک بگذارم. اشتراک گذاشتن دورانی من را تعریف میکرد. من به پرحرفی ام شناخته میشوم. حالا؟ میتوانم در لفافه، بین نقدهای به کتابی که میخوانم، کلمه ای بگنجانم که حالم را تعریف می کند به امید آنکه شااااید شاید روزگاری کسی من را فهمید. شاید کسی خواند، شاید کسی شنید، و با خود اندیشید که با من در دنیای مشابهی زندگی می کند. حتی روزهایی با خود فکر میکنم که اصلا به این دنیا تعلق دارم؟ شک دارم. احساس عدم تعلق خسته ام کرده است. به دوستانم، به کارم، به محل زندگیم، حس می کنم حقیقتا به هیچ چیزی در دور و برم تعلق ندارم، تو بگو انگار باید در نقطه ای دیگر از این دنیا باشم. جست و جویش میکنم اما حتی نمیدانم خودم را باید در چه بازتعریف کنم. فشارهای عمیقی که بر روحم حس میکنم، قابل بیان نیست. کاش، کاش، حتی نمیدونم چه بخواهم. حتی نمیدانم بخواهم یا نخواهم. دیشب موقع برگشت به خانه، رو به قرص کامل ماه درخشان با خدا حرف زدم. از اون خواستم که راهی را نشانم دهد، حتی بگو نشانه ای که بدانم پس از این چه کنم. حتی حس میکنم از سردرگمی من، خدا هم خسته شده است. خودم هم نمیخواهم سردرگم باشم. میخواهم به مسیر مطمئن باشم، چشم هایم را ببندم و به جلو بروم. اما، اما ته دلم، در پس سرم، حسی و افکاری هست. انگار موجودی در درونم است که میخواهد با من سخن بگوید. نه من او را می یابم و نه او زبان مشترکی با من میداند. از این گیر کردن در قفس خسته ام.
+ به تازگی قسمت دوم ارباب حلقه ها را مجدد با دوستانم دیدم. میزان شباهتی که بین خودم و شخصیت ائوون میدیدم، لحظه ای به اوج خود رسید که می گفت "من از درد و مرگ نمیترسم، من از این میترسم که در قفسی اسیر باشم". دوباره و دوباره یادم می آید که هیچ چیز بیشتر از اسارت در قفس من را آزار نمیدهد. حالا که بالاخره از قفس های ظاهری زندگی ام پس از سختی های فراوان رها شده ام، قفس درونم من را جوری در خود اسیر کرده که جوابی ندارم برای آنکه "راه خروج را نمیدانم یا نمیخواهم؟".