وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
من مضحکه جمع و به دل غمگینم.
دیروز توی کامنتها به یه دوست قشنگی میگفتم که دلم میخواد یه قسمتی از نوشتههام رو به بخش دانشی مغزم تخصیص بدم ولی متاسفانه موقع آزادنویسی، قسمت مسخرهپرور سرم خیلی فعال تره! ولی بذار بگم که الان دارم روی یه پروژه مربوط به «تاثیرات پلتفرمهای آنلاین بر پایداری محیطی و اجتماعی» کار میکنم و از طرفی هم دارم یه مقاله راجع به «فرآیندهای مدیریت دانش در مجتمع فولاد مبارکه اصفهان» مینویسم. اگه به کارتون میاد ایمیلتون رو کامنت کنید، به محض تکمیل شدن براتون میفرستم.

یادم نمیاد دفعه قبل داشتم چی مینوشتم که الان ادامشو بنویسم ولی میدونم که به یاد همه اونایی که اسمشون به صفحات تاریخ پیوست و رفت و یلدا رو ندیدن، «با تمام وجود غمگینم» - به قول شاعر.
حالا باید چی بنویسم؟ بنویسم که عموم اینا از تهران دارن میان و من کل آخر هفته و تعطیلیه اون هفته رو باید در اختیار خانواده باشم. چقد من از این بشر متنفرم! واقعا بدم میاد ازشا واااقعا. از این همه تنفر به ناااگهان یه موضوعی به ذهنم رسید! " تقویم" ! اصن تقویم رو ساختیم ما آدما که چی مثلا؟؟ چرا میخواستیم روزا رو داشته باشیم؟ چه کاری بود بشماریم هر روز رو که کی تموم میشه عمرمون؟ فرض کن نمیدونستی الان دقیقا چند سالته. خیلی جالب میشد! یعنی چیزیو از دست نمیدادیم درواقع. مثلا میرفتی هرچندوقت یه بار یه تستی چیزی میدادی و ملاک سن و سال میشد عقل و شعور! ( البته نمیدونم عبارت "هرچندوقت یکبار" اونموقع هنوزم معنی داشت یا نه) چه کثافتی! مثلا عموی من با 35 سال سن میشد یه بچه 6 ماهه =)) اقا فرض کن یه عدد بین 1 تا 10 بهت تعلق میگرفت اصن، اینجوری که وقتی داشتی میمردی و پیر و فرسوده شده بودی دیگه 10 میشد عددت، یا وقتی 10 میشد عددت میمردی. مثلا یکی وایمیساد دم خونت منتظر مردنت :)) خیلی فان بودا!
حالا هی تو این تقویمای کوفتی منتظر یه روز کوفتی دیگه بمونی و ندونی فردا چی در انتظارته و نگرانش باشی، درحالی که "فردا"یی وجود نداره اصن... ینی میخوابیدی هرشب و میگفتی وقتی از خواب بیدار شم قراره یه بار دیگه زندگی کنم:) شاید هر روزی که بیدار میشدیم برامون یه زندگی جدید بود! مثلا میرفتی دیدن دوستت و موقع خدافظی به جای «فردا میبینمت» میگفتی «تو زندگی بعدی میبینمت» اونموقع خیلی تَنکفولتر میشدیم. انسانهایی با قدردانی زیاد و بسسسیار بالا که هربار چشماشونو باز میکردن از زندگی دوبارهای که بهشون بخشیده شده ذوق مرگ بودن. شاید اونجوری دیگه نمیکشتیم همو، اعدام و گیوتین و صندلی شوک الکتریکی اختراع نمیشد یا حرص و گشنه پول نبودیم انقد! شاید تقویمها همه چیو خراب کردن..هان؟؟ ایندفعه دیوار کوتاه تر پیدا نکردم و نوبت تقویم بود دیگه. انگار خیلی مصون مونده بود از غرولندای ما :))
آقاجان تصور کن شما تولدی در کار نبود دیگه و سالگرد و سالروز و ماهگرد و کوفت و زهرمار!! یه بار ازدواج میکردی و تمام... بعد دیگه دنبال بهونه نبودیم واسه اینکه همدیگرو خوشال کنیم یا واسه همدیگه کادو بخریم. میتونسیم هرروز که بیدار میشیم به هر دلیلِ بیدلیلی به مامان و بابا و رفیق و شوهر و دوستپسر و خودمون حتی! کادو بدیم و هر شب زنده بودنمون رو جشن بگیریم *.* دیگه منتظر نوروز نمیموندیم تا بریم کسایی که دوس داریمو بهشون سر بزنیم. یه چیزِ متاثر کنندهتر اینکه ساعتای 24تایی شبانهروزم دیگه خیلی به کارمون نمیومد. یعنی دیگه آلارمی واسه صبحای سگسردِ زمستون یا خرگرمِ تابستون نبود و از همین رو نمیتونسیم دیگه 5 دیقه به 5 دیقه هی ترمیم و تمدیدش کنیم و بخوابیم و بخوابیم و آخرش نیم ساعت هرروز دیر برسیم مدرسه و سرکار و سرِقرار و غیره.... قرارا با خورشید بود!! یعنی چی؟ یعنی به نظرم یه سری مختصات واسه خورشید قائل میشدیم که مثلا قرارمون فلان جا وقتی خورشید رسید به مختصات 6.25 در طول جغرافیایی و 5.8 در عرض... چه چرت و پرتی! چرته به نظرتون؟؟؟ نمیشد با اینهمه نگرانی که داریم از نامهربونی و جنگ و فقر و خوردنِ حیوونا و وحشیگری همنوعانِ عزیز و گرانقدرمون دیگه حداقل نگرانِ روزا و ساعتا نمیبودیم؟؟
واقعا که آسمونم بار اینهمه امانت نتوانست کشید، حالا قرعه این کثافت بازارو به نام منه دیوانه زدند...
مطلبی دیگر از این نویسنده
شیاطین میگیرن روح گاهی، نه؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
سه پارادایم
بر اساس علایق شما
فراخوان اپیزود پنجم ماهگرفتگی