خب راستش این که از خودم بنویسم یکم برام سخته. همیشه دوست داشتم و دارم که از تجربیات دیگران بشنوم و تجربه کسب کنم تا اینکه از خودم و تجربیاتم بگم. احساس میکنم اینطوری یه منیتِ خاصی پیش میاد که باخودم میگم بابا تو کی هستی که حالا می خوای از خودت بگی ؟
یعنی اینقدر خوبی و اعتماد به نفست بالاست که می خوای اون ها رو با بقیه در میان بذاری؟
بعدش میگم خب مگه چیه که از کارهایی که کردیم بگیم؟ مگه چیه از اتفاقاتی که برامون پیش میاد بگیم؟
نه موردی نداره ولی گاهی نگاه ها یه جوری میاد طرفت که پشیمون میشی.
فدای سرم نگاه ها می خوان هر چی باشن، باشن. اصلا به من و تو چه ربطی داره؟
اگه بخوایم با ساز هر کی برقصیم پس کِی وقت می کنیم با سازِ خودمون برقصیم؟
داشتم به لجبازی هام فکر می کردم، به تجربه کردن هام و خواستن هام. من از تجربه کردن هراسی ندارم و دیوانه ی چالش و تجربه ی چیزهای جدیدم .
نمی دونم چرا اینقدر تشنه ی اینا هستم، شاید بخاطر نداشتن اعتماد به نفسه که می خوام اونقدر تجربه کسب کنم که اعتماد به نفسم بیشتر بشه.
ماجرای تهران رفتنم هم همینطوری شد.
میگفتن نه نرو و نمیشه ، تو نمیتونی ...
اما رفتم . حرف هایی که میزدن برام هیچ معنایی نداشت چون می خواستم تجربه ی جدید کسب کنم. چون می خواستم دلو بزنم به دریا .
از شهرِ کوچیکی مثل رشت رفتم تهران. تجربه ی تهران رفتَنَم خیلی برام عجیب بود. یکی از عجیب ترین اتفاق هایی که می تونست باشه.
خب توی ذهنم یه ایده آلی داشتم که اتفاقاتی که افتاد با اون ایده آل ها از زمین تا آسمون فرق می کردند.
این گفته ها اینجا بمونه و شاید هم یه روزی برسه که از تجربه ها و اتفاقاتی که برام افتاد براتون بگم.