۴سال بیشتر نداشتم و تنها ذوقمان این بود که دنبال پسرِ خاله عظیمی برویم تا سنجاقک ها را برایمان بگیرد.
تنها ذوقمان راه رفتن بر روی پلِ فلزیِ زنگ زدهای که با هر قدمی انتظار ریختناش را داشتی تا بر روی رودِ قهوهای رنگی که مدتها از زلالیاش گذشته بود، همچون قایقی راحت و آسوده بر موجش سوار شوی و به راهی که می خواهی ادامه دهی، بود.
ذوقِ خرید حلیمی که آن طرف پل بود و تعریفش را خیلی میکردند ولی برای یکبار هم نشد که طعمش را بچشم.
حال، نه خبری از آن حلیم فروشی است و نه خبری از آن پلِ فلزیای که فروریخت.
آیا آخرین نفری که از پل عبور میکرد، به آرزویش رسید و سوار بر موجِ رود شد؟
صبحها با شوقِ املتِ خاله عظیمی از خواب بیدار میشدم و با کندن تخمهای گلِ آفتابگردان احساس میکردم در بهشتی هستم که نمیخواهم با جایی تعویضش کنم.
بازی با سعیده و رفتن به خانهشان و دیدنِ کمدی که هر لحظه از تعددِ عروسک ها در حالِ فروپاشی بود را با چیزی عوض نمیکردم.
زمان برای من معنا نداشت. زمان برای من گل آفتابگردان ها و سنجاقک ها بودند.
زمان برای من بازی با بچههای همسایه بود.
زمان برای من همان املت خاله عظیمی بود.
زمان برای من همان بازیهای کودکانه بود.
اما اکنون زمان دیگر نه آن حلیم هست و نه آن سنجاقک ها.
زمان معنایش را عوض کرده. زمان همان چیزی است که نباید باشد. زمان همان دردیست که به جانمان افتاده. همان دردی که ما به اشتباه گریبانگیرش شدیم. از زمانی که ذوقهایمان نه حلیم آن طرف پل شد و نه گلهای آفتاب گردان و نه سنجاقک ها، زمان دیگر آن چیزی که باید باشد نیست چون دیگر خبری از کودکانههایمان نیست.
زمان همان دردِ نهفتهی ما آدم هاست.
همان کودکانههای نهفتهای که با بازیهای کودکانهمان گم شد و خودش را تغییر داد.