اگر به اين قضيه كه كتاب ها هر كدوم بوي منحصر به فرد خودشون و كلماتشون رو لا به لاي ورق هاشون دارن باور داشته باشيم اين كتابي كه دارم مي خونم بوي اسفنج پوسيده ي صندلي سينماهاي قديمي رو ميده.
روزي كه رفتم بخرمش بعد از سر زدن به خونه ي در حال باز سازي در حالي كه توي بينيم و روي مژه هام پر از غبار گچ بود وارد كتابفروشي شدم، ديدم كتابدار يك گوشه نشسته و داره با بند كفشش ور ميره. خوشحال شدم حداقل يك كتابداري پيدا شد كه به جاي وراجي هاي بي مورد موقع تمركز براي انتخاب كتاب داره با بند كفشش ور ميره. خوشحال به سمت قفسه هاي كتاب كه با بي سليقگي فقط براساس رنگ چيده شده بودن رفتم كه يهو پام به ميز وسط كتاب فروشي خورد و كتاب هايي كه لبه ميز چيده شده بودن نقش زمين شدن. همينجور كه داشتم كتاب ها رو با عجله جمع مي كردم تو دلم خدا خدا مي كردم كه كتابدار اين صحنه رو نديده باشه و هنوز مشغول بند كفشش باشه. متأسفانه شد آنچه شد ! كتابدار در حالي كه داشت گلويي صاف مي كرد به سمت ميز خيز برداشت و گفت اصلا ايرادي نداره، ما خودمون در طول روز چند بار به اين ميزها برخورد مي كنيم . گفتم بله ممنونم. گفت جالبه بدونيد كه من حتي ديروز همكارم مجبور شد وسط شيفت كاري بره خونه. كتابدار يه مكثي كرد و منتظر بود بپرسم چرا؟ من امّا با گچ ته حلقم و كفش خاكي و ماسك سه لايه عصبي تر از اوني بودم كه راجع به علت ترك زود هنگام محل كار همكارش كنجكاوي كنم امّا چيزي كه واقعا باعث بي قراري ام مي شد اين بود كه مطمئن بودم كتابدار حتي اگر من جوياي علت نشم خودش كامل توضيح خواهد داد . اينكه من براي تمركز روي كارهاي تقريباً آسون و كم اهميّت نياز به سرعت و سكوت دارم گاهي خودم رو از دست خودم كلافه مي كنه .
كتابدار گفت علتش اين بود كه شلوارش گير كرد به همين ميزه و شلوارش پاره شد در حدي كه بايد عوضش مي كرد، اينها واقعا جز سختي كار محسوب ميشن مگه نه؟
گفتم بله البته. براي اينكه كتابدار رو وادار به سكوت كنم به سمت اولين قفسه ي كتاب رفتم و مشغول بررسي كتاب ها شدم. قفسه مربوط به كتاب هاي روانشناسي بود، كتابي كه برداشتم "يالوم خوانان" مربوط به اروين د.يالوم بود. با اينكه چند تا از كتاب هاي يالوم رو خونده بودم و اكثر كتاب هاش برام جالب بودم امّا قصد خريدن اين يكي رو نداشتم چون اون روز فقط دنبال يك رمان جيبي سرگرم كننده بودم. در حالي كتابدار واقعاً ساكت شده بود و من با چشم هايي كه به كتاب نگاه مي كرد شعاع قابل ديد اطرافم رو به سختي از خالي بودن كتابدار بررسي مي كردم يهو صداش اومد كه مي دوني يالوم خوانان خلاصه ي كتاب هاي يالوم نيست؟ در واقع يالوم اومده خودش رو يك مروري كرده توي اين كتاب و ... من در حالي كه خيلي سعي در تمركز روي چند خط اول مقدمه ي كتاب داشتم گفتم ببخشيد كتاب هاي روانشناسي زردتون كجاست؟ كتابدار در حال كه توي چشم هاش ناكامي از معرفي كتاب دُرُست موج مي زد گفت همون بالاي يالوم و يونگه. گفتم مرسي و رفتم به سمت قفسه ي كتاب هاي جيبي كه از قبل وسط تمركز كردنم نشون كرده بودم . انگشتم رو كشيدم روي كتاب هاي جيبي و به اولين كتابي كه گير كرد برش داشتم. تا به حال با خريدن كتاب مثل برداشتن فال انقدر تصادفي برخورد نكرده بودم . امّا زندگي هم مجموعه اي از تصاف هاست، تصادف هاي از پيش تعيين شده يعني همين كه من با اين تصادف از پيش تعيين شده ي انتخاب كتاب مثل يك تصادف از پيش تعيين نشده برخورد كردم خودش نوعي برد محسوب ميشه ولي باز هم بخوام دقيق تر نگاه كنم انتخاب تصادفي كتاب در واقع اينجوري بوده؛ يك روز وارد كتاب فروشي اي مي شم كه از قبل تعيين شده كتاب خاصي توسط من برداشته بشه و من طي اتفاقاتي همون كتاب رو بر مي دارم، در حالي كه فكر مي كنم كتاب رو تصادفي برداشتم و اگر انگشتم رو روي اون يكي طبقه مي كشيدم حالا كتاب ديگري در دستم بود .
اگر براتون سوأله؛ "شبح اُپرا" در دستم هست.