بابا «تفنگت را زمین بگذار» پخش کرده است. من هم دارم از دست وحید یامینپور و بابا، همزمان حرص میخورم. چرا بابا؟ چون آهنگ را باکیفیت دانلود نکرده است و صدایش آزاردهنده است. چرا وحید یامینپور؟ به خاطر سفرنامهاش به ژاپنی. «کاهن معبد جینجا». سفری که به خاطر دیدار از موزه صلح ژاپن و حادثه هیروشیما اتفاق افتاده است.
دارم صفحهای را میخوانم که آقای مسافر دارد ژاپنیها را زیر سوال میبرد. از آنها میپرسد چرا از آمریکا میترسید و با اینکه این بلاها سر هیروشیمای عزیزتان آورده است، نشستهاید و ازش حمایت هم میکنید. توی مغزم یکی دارد آواز میخواند که «تفنگت را زمین بگذار و تفنگت دست تو یعنی زبان آتش و آهن.» یکی دیگر هم در نیمکره بعدی مغزم دارد به ژاپنیها گیر میدهد که چرا با آمریکاییهایی که هیروشیما را با خاک یکی کردهاند دوستید و نمیجنگید.
آن آواز که حق. یکی نیست به این آقای یامینپور بگوید جناب محترم، خود ژاپنیها از خونخواری پشیماناند که در جنگ کردهاند. شرمندهاند. صدبار گفتهاند اگر بمب اتمی نبود، ما جنگ را تمام نمیکردیم. آن وقت شما در روز هیروشیما و در وسط موزه صلح، صدا بلند کردهاید که چرا با آمریکا دوستاید؟ چون خلاف نظر شما و همکیشانتان، دشمنسازی همیشه راهحل نیست. بعضی از کشورها تصمیم گرفتهاند گذشته را پشت سر بگذارند و به فکر آینده باشند. شاید باورتان نشود یا در مخیلهتان هم نگنجد؛ اما دوستی هم راه حل کاربردی است!
در حال حرص خوردن از همین رفتارها هستم که میروم در گودریدز چرخی بزنم. نظرهای مختلف را درباره سفرنامه «کاهن معبد جینجا» میخوانم. یکی نوشته است سفرنامهای بدون ذهنیت و تعصبات نسبت به ژاپن. برادر عزیز، از ب بسمالله این سفرنامه تا یا تمامتش، ذهنیت و تعصب میبارد! از اینکه چرا جوانان ژاپنی اینطورند و چرا دخترانشان آن طورند و چرا با آمریکا دوستاند و چرا معابد توریستی شدند و دیگر کسی به فکر دین و مذهب و عرفان نیست، تعصب و پیش ذهنی نمیبارد؟ پس چه میبارد؟ گودریدز هم حرصم را در میآورد. میگذارمش کنار و میروم سراغ کباب سینی که میخواهم برای نهار بپزم. شاید اینطوری جوش آمپرم بخوابد.
خطاب به گوشت چرخ کرده بینوا میگویم: «والا تنها نظر بدون تعصب آقای یامینپور در این سفر به اصطلاح صلح آمیز، درباره آسفالتهای تمییز توکیو و دوست نداشتن ماهی بود. همین و بس.» با خودم میگویم: «درست است معتقدی باید تجربه سفر را در نظر گرفت و نه نظر شخصی نویسنده را، ولی این یکی را نمیتوانی با این ملاحظات بخوانی.»
از خواندن این سفرنامه بعد از حرص دو چیز دیگر یاد میگیرید: اول اینکه هیچ سفر سیاسیای بدون تعصب نمیشود، دوم اینکه هیچ سفرنامه سیاسیای، سفرنامه نمیشود.
پی نوشت اول: جایتان خالی چه کباب سینی شد!
پی نوشت دوم: احتمالا با خودتان بگویید نظر شما هم چندان بدون تعصب نبود. میدانم.