چمانش را باز کرد و صبح جدیدش را به امید تنها کسش شروع کرد....دختر می خواست امروز او را ببنید....
او کسی بود که تمام زندگی و تنهاییش را می دانست....
او مرحم تمام درد ها و تنهایی هایش بود کسی که هروقت گریه می رکرد آغوش او تنها جایش بود
او می دانست که دختر چقدر تنهاست و چقدر .....
او اعتمادش بود اولین و آخرین اعتماد.....ولی آیا این اعتماد او را دوست داشت!؟
بهتره بگویم که کارن که اعتمادش بود تمام زندگی اش هم بود....
صدای پیامک گوشی آمد.....دختر با هیجان تمام گوشی رو باز کرد ..... از طرف کارن بود
اما ... اما ....
چشمان دختر را بغض گرفت......بغضی که از ته دلش می خواست فریاد بکشد...اما سکوت کرد....
اشک هایی که هرکدام دلیلی داشتند و هزاران خاطره را به یادش میاوردند....
می خواهید بدانید اعتمادش یا همان کارن چه گفته بود!!!!
او دیگر دختر را دوست نداشت....کارن دختر را ول کرده بود ....
این آغاز زندگی دخترک بود...کمی بعد آسمان شروع به گریه کردن کرد...
دختر دم پنجره به گریه های باران نگاه می کررد .... اما باران با صدا گریه نی کرد و دخترک بی صدا....
عکس ها رو مرور می کرد....
عکسی نشان میداد که آن دو روزی زیر گریه آسمان میخندیدند.....
عکس دیگر نشان می داد که آنها وسط برگ های پاییزی ولو شده بودند ....
دختر که اشک هایش تند تر شده بود...نفس نفس می زد...
اعتماد کردن به کسی مسیولیت است....
دوست داشتن هم همینطور....
انسان ها اول هم وابسته می شوند بعد عاشق هم!؟ یا اول عاشق هم و بعد وابسته؟! سوال خیلی عجیبیت شاید اول بگویید که اول عاشق و بعد وابسته اما بیاید جور دیگر نگاه کنیم..... وقتی که وابسته ی هم شوند عشق بوحود میاید....اما خب قضاوت با شما .....
دختر لباس پوشید ..... لباسی که اولین دیدار را با کارن داشت.... او به سمت دریا حرکت کرد...
دریا طوفانی بود....
آسمان گریه می کرد...
باد فریاد میکشید....
دخترک جیغ میکشید.....جیغی از ته دلش....جیغی که چیزی جز چرا نداشت!؟
شاید با خود بگویید که دختر زیادی این موضوع را بزرگ کرده....اما من با چشمانم خودم مانند این را دیده ام....دیده که هر وقت سخنی از اعتمادش میشود چشمانش خیس می شود.....
بگویم از دختری که افسرده شده بود.....
از دختری که دیگر دل نداشت...
قلب او آنقد زخم شده بود که با این اتفاق زخمش بدتر و برتر و بدتر شد.....
او در تعجب بود که مگر چه کار کرده بود که انقدر تنها است و این تنهایی بدتر شد...
از روز به بعد او دیگر لبخندی از ته دلش را نزد....
او انتظار یک دیدار از کارن را داشت...و یک جمله که چرا!؟
سالها بعد وقتی از خیابان رد میشد به طور اتفاقی تصادف کرد.....
به حالت کما رفته بود....ولی او انتطار میکشید و به خاطر همین هم چشمانش باز بود و نمیتوانست این دنیا رو ترک کند
باید بگویم که وقتی کسی انتظار کسی را میکشید نیمتواند این دنیا را ترک کند
به طور اتفاقی هم .... همان روز شیفت کاری کارن بود...او وقتی اتاق ۵۳۱ را دید...قیافه ی آشنایی به او دست داد...
به اتاق رفت...
بالای سر دختر...
دختر برای بار آخر اشک ریخت....
لبخندی از ته دلش زد و با همان چشمان گفت:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
کارن سریع از اتاق رفت بیرون در وسط راه ناگهان افتاد بر زمین ....
آری دختر بعد گفتتن این بیت ...... به آسمانها رفت و دیگر با آسمان اشک می ریخت....
یادی کنیم از شهریاری که انتظار ثریا را میکشید....و ثریایی که اورا ترک کرد و شهریار تا آخرین لحظه به یاد ثریا بود....
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل، این زودتر می خواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟