می خواهم از قطره ای بگویم که ناخواسته متولد شد....قطره ای که اختیار متولد شدنش رو نداشت...
آسمان دلتنگ شد،نارحت شد،نا امید شد در نتیجه غمگین شد که در دلش آتشی شعله ور شد....
آتشی بارنگهای زر،خورشید های زندگیش که اورا میسوزاندند...
قرمز،اشک های بی صدایی که دیگر قرمز بودند
نارنجی، آدم هایی که اطراف او بودند ولی گویی نبودند
در نتیجه هر روز این آتش در دلش شعله ور ، شعله ور ،شعله ور تر میشد....
نتیجه اش یک قطره اشک بود...
اشک سقوط کرد....سقوطی که همان اول باد او را هی متلاشی می کرد....
تا رسیدن به زمین سفری طولانی رو طی کرده بود،روی گلبرگی خاکستری نشست...گلبرگ او رو پرت کرد روی سنگ...سنگ او را هل داد رو خاک...قبل اینکه خاک کاری کند او بلند شد و راه خودش رو ادامه داد...
آری او هنوز اندکی از این جهان را دیده بود☺
پی در پی از خودش می پرسید.....مگه نارحت کرده بودم گلبرگ رو که من پرت کرد .... یا سنگ من رو هل داد..؟!
او اولین بذر کینه را در خود کاشت....
ادامه داد....
در خیابان های انسان های بدل و کودکان بی گناه رسید و راه می رفت...
قطره:( ب خیابان که رسیدم....موجودات عجیبی را دیدم که گویی نام آنها آدم بود....نماینده ی خداوند....نماینده ی خدا باید مهزبان باشد دیگر!؟ نباید کسی را آزار بدهد....خب خوب است....):
او راه رفتن را ادامه داد اما رفته رفته اون چشمانش گردتر میشد....
قطره:(وقتی که جلوتر رفتم به مادر و دختری رسیدم که عبور می کردند...دخترک ناگهان کمی بلند خندید....خندیدن همانا و نگاه خشمگین مادر همانا و نگاه های پر حرف مردم نیز همانا....خنده ی دخترک محو شد? اما چرا!؟ مگر اون چه کار کرده بود!؟ مگر خندیدن ادم ها عیب است.....جلوتر رفتم باز دختری نوجوان و زیبایی را با برادرش دیدم....دختر زیبایی با موهای بلند داشت...اما چرا او را نگا می کردند؟! چرا به لباس های او خیره بودند....
پچ پچ های مردم مانند چند دقیقه پیش شروع شد... اگر اشتباه نکنم نام این پچ پچ ها قضاوت یا تهمت یا غیبت است آری؟!
مگر چیزی درباره ی او میدانستند که این گونه سخن می گفتند درباره اش..
مگر با او زندگی کرده بودند...؟ کار آدم ها همین است؟!
باز به راهم ادامه دادم...و گیج بودم.... صداهای عجیبی می آمد گوییی دو آدم با یکدیگر سر یک وسیله ای بحث می کردند.... داد می زدند و هی ادامه
می دادند.....ناگهان این داد تبدیل شد به کتک زدن یکدیگر .... اما چرا?؟
چرا حرف هایشان را آرام و مهربان به یکدیگر نگفتند؟!
جلوتر پسری در گوشه بود و یک چیز سفید که وسطش قهوه ای بود در دست داشت که دودی از آن بیرون می آمد.... تمام خستگی را دز وجود او حس کردم...
از فقیری که چادر پاره بر تن داشت می گویم که دستش را بر هر کسی بلند می کرد و تقاضای چیزی می کرد....فکر کنم...فکر کنم پول باشد...پول چیزی بود که زندگی انسان ها هم به آن وابسته است.....):
و قطره گفت پول چیزی است که زندگی انسان ها به آن وابسته است...ایا قبول دارین؟! شاید بیشترتان بگویید که به جز پول چیز های دیگری مانتد عشق هن هست....خب آری ولی اگر مول نداشته باشید و مریض شوید چی...یا عشق...هر جه شما بگویید قصاوت با شماست و عقیده هم با شما....
قطره در راه ساحل گویی بود که دختری را دید.....
قطره:(از این هنه شلوغی خسته شده بودم....به جایی رفتم که آب وجود داشته باشد...نامش ساحل است .... اما دختری را دیدم که اشک هایش شبیه اشک های متولد کننده ی من بود.....اما چرا این گونه....دخترک بر لب ساحل داد می زد و با تمام وجود گریه می کرد...ناگهان بر ساحل رفت و خبری از اون نبود....یعنی چه؟! چرا او را نمیدیدم...فکر کنم او خسته شده بود از تولدش..،خسته از آدم ها.... من هم....
قطره هم به ساحل رفت و مانند دخترک دیگر نمایان نشد....قطره یک روز زندگی اش این چنین بود و او فقط اتفاقات را میدید...ااما کسی که اینها را تجربه میکند چه؟! دخترکی که از ته دلش اشک های بزرگ و شوری می ریخت چه....او چشمانش زیبا بود.... او باید زندگی می کرد.... او آرزو داشت...اما زندگی دروغ است .... شیرینی زندگی هم دروغ ....
هیچگاه هیچکس بی دلیل غمگین نمی شود
هیچگاه هیچکس بی دلیل افسرده نمی شود
هیچگاه هیچکس بی دلیل فریاد نمی زند
هیچگاه هیچکس بی دلیل خود را از زندگی محو نمی کند
و.....
و تیمارستان جای آدم هایی بود که همیشه دلیل داشتند...و آنها جز بزرگترین ادم ها هستند...
آیا خداوندی که نماینده بر زمین قرار داده است...این چنین است؟!
و خداوند نمایندگانی آفرید که مانند او نبودند:)
پایان:)