شاعر:کیارا شاه ولی
قالب شعر:شعر مــــثــــنــــوی
پای در جادهی بینامِ جهان وا نهادم،
در عبورِ نفسِ باد، دلِ خود را نهادم.
رفتم از دامنِ کوه، از دلِ دشتِ وسیع،
تا بفهمم چه کسی رنگ زده روی شفیع.
آب، آرام، در آغوشِ تماشای خودش،
راز میگفت که «در من، شب و خورشید خوش است.»
رویِ هر قطرهی جاری، غزلی نقش شده،
نور میریخت، و جهان از نفسش بخش شده.
خاک، آغوشِ لطیفیست که به گندم پر داد،
هر نهالی که شکفت از دلِ او، سر برداشت.
باد برخاست، به موهایِ چمن دست کشید،
از شعورِ نفسش، روحِ بیابان رقصید.
گل شکفت و به لبِ رود، خودش خیره شد،
گونههایش ز محبت، به حیا تیره شد.
رنگها روی هم افتاد، افق ترسید از او؛
لحظه فهمید که این خط، نه ز خورشید، از او
برقِ چشمیست که از پشتِ عدم میتابد،
همهی جلوهی هستی ز همان بیتاب است.
رفتم و دیدم، در آرامشِ هر موجِ عمیق،
رودی از صبرِ هزاران غزلِ نانوشته، حریق.
گفتم: «ای رود، تو از بیسر و سامانی کیست؟»
گفت: «از او، که وجودم ز تنِ بیجان نیست.»
من همه کوه شدم، صخره شدم، دشت شدم؛
باد را دیدم و از مستیِ او، مست شدم.
در دلِ خاک، پر از نقشِ قدیمی دیدم؛
گوییا خطِّ قدمهایِ کسی را دیدم.
شب رسید و من از خستگی افتادم، زار؛
ماه آمد، که دهد بر دلِ من نورِ قرار.
در دلِ ظلمتِ محض، یک نفر دست کشید؛
از سرِ شانهی من، سایهی وحشت پرید.
در صدایِ نفسِ باد، رسولی پنهان بود؛
در تکانِ پرِ یک برگ، پیامِ جان بود.
راهِ برگشت نداشتم،جهان در من شد؛
من شدم جاده و مقصد، سفرم روشن شد.
گفتمش: «چهره نشان ده، که جهان حیران است.»
گفت: «آیینه، به دنبالِ خودش، نادان است.»
در من آوازِ «اِنَّهُ مَعَکُمُ» آمد، نرم؛
رازِ آن آیه، که معراج کند روحِ بشر.
فهم کردم که نه خورشید، نه دریا، نه بهار
هیچکدام اصل نبودند؛ همه بودند نشان.
هر چه دیدم، همه از اوست، نه از حادثهها
من به هر چیز نگاه کردم، و او را دیدم: خدا.