ویرگول
ورودثبت نام
کیاس
کیاس
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

گزارشی از یک مورد اعتراض خیابانی

بعد از کشته شدن مهسا امینی، و ترند شدن هشتگ #مهسا_امینی توی توییتر من تصمیم گرفتم توییتر و خصوصا اکانت های برانداز رو جدی تر دنبال کنم.
یکی دو شبی از این اتفاق گذشته بود و همه چی ظاهرا داشت خوب پیش میرفت، توییتری‌ها شدیدا به نظام حمله میکردن و پیش بینی‌ها از دروغ بودن فوت خامنه‌ای تا اطلاع رسانی درمورد نحوه شرکت کردن در اعتراضات داشت به خوبی انجام میشد. خالی از لطف نیست که بگم صبح روز سه‌شنبه شما می‌تونستی هوای آزادی رو حس کنی، اما خب طولی نکشید و اینترنت شب سه‌شنبه ۲۹ شهریور قطع شد. این شد که من نتونستم خیلی دووم بیارم و بعد از گذشت یک روز، یعنی روز پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ از همدان راهیِ تهران شدم تا در اعتراضات شرکت کنم.

ساعت حوالی ۴ و نیم عصر بود که رسیدم تهران و یه راست رفتم چهار راه ولیعصر هنوز جمعیت زیادی نیومده بود، اما می‌دیدی که قدم به قدم نیروی ضد شورش وایساده بود، بیشترشون باتون دست گرفته بودن، بعضی ها هم تنفگ ساچمه، تعدادی هم اسلحه. این بین میدی کسایی رو هم که دور تا رو کمرشون گاز اشک آور بسته بودن، که اینا برای من حکم تانک های حمل مهمات رو داشتن. جایی هم که نیرو کم اومده بود جلیقه تن بسیجی‌ها کرده بودن و یکی یه باتون هم داده بودن دستشون با کلاه و محافظ.
این هم جا نمونه که اگر به کسی شک میکردن جلوش رو میگرفتن و وسایل رو تفتیش میکردن. این برای وقتیه که هنوز خیابونا خلوته و هوا روشنه.

وقتی دیدم که چهاراه ولیعصر خبری نیست، با یکی از بچه های اونجا راهی میدان ولیعصر شدیم تا ببینیم اونجا چه خبره، اگه براتون جالبه که چطور باهاش آشنا شدم، جوابش یه سوال ساده است، «شما برای اعتراضات اومدی؟» البته خیلی ها هم بودن که از جواب نه دادن هم میترسیدن، اما خب... اسمش رو نپرسیدم اما چیزی که از لابه لای حرفاش می‌شد فهمید و بعدا هم دیدم وجه اشتراک همه‌ی کسایی هست که اومدن خیابابون، خشم و نفرتیه که نسبت به این نظام دارن، وقتی ازش سوال کردم که راه حل رو در چی میبینی؟ جوابش این بود: من فقط میدونم که این نظام نباید باشه، شاید این احمقانه به نظر بیاد بخوایی چیزی رو عوض کنی که برای بعدش برنامه ای نداری اما فعلا این تنها راهه، بعدا از کسای دیگه ای هم همین سوال رو پرسیدم که جواباشون تقریبا مثل هم بود.
در ضمن کسی نه تنها به بازگشت حکومت پهلوی و جایگزین شدنش با نظام فعلی دل خوش نبود بلکه اونا رو هم هم‌تراز همینایی میدیدن که الان دارن حکومت میکنن. یکی می‌گفت: پادشاهی هم مثل آخوندیه، فقط اونا به جای عمامه تاج رو سرشون دارن.

چهارراه ولیعصر نه، اما میدان ولیعصر ماشین های ضد شورش بودن که اینا بعدا نقششون اینه که باعث وحشت معترضا بشن و بترسوننشون که این خودش عامل اصلی ناکام موندن اعتراضاتی هست که بدون برنامه ریزی، بدون سردسته، سازماندهی نشده و با دست خالی شکل میگیره. یعنی بازیگر اصلی این صحنه ترسه، که باعث میشه جمعیت پراکنده بشن، و تعداد معترضین کمتر و کمتر بشه. دیدیم که میدان ولیعصر هم خبری نیست، به چهار راه ولیعصر برگشیم و از هم خداحافظی کردیم. من رفتم تئاتر شهر ببینم چه خبره، که دیدم دورتادور تئاتر شهر بسیجی چیدن و به کسی اجازه ورود به محوطه تئاتر شهر رو نمیدن. این هم در نظر بگیرید که ترس از گرفتار شدن رو هر لحظه بیشتر و بیشتر حس میکردم.


ساعت از ۶ گذشته بود و هوا هم تاریک شده بود، داشتم کنار یکی از ورودی های زیر گذر مترو سیگار می‌کشیدم که دیدم جمعیت داره به سمت ولیعصر بالا (به سمت میدان ولیعصر) حرکت میکنه، من هم باهاشون همراه شدم.
بالاتر از چهارراه طالقانی، تقاطع خیابان ولیعصر و دمشق جمعیت زیادی جمع شده بودن و داشتن شعار میدادن. از این که این همه راه برای هیچ نبوده خوشحال شدم، اینجا قلب یک اعتراض خیابونی بود، این همون چیزیه که من به خاطرش اومدم. اولش یه خورده ترسیده بودم از این که برم تو دل جمعیت اما کم کم خودم رو قانع کردم که باید وارد جمعیت بشم و شعار بدم. این ور اون ور رو نگاه میکردم و میدیدم مردم از این که بالاخره میتونن خشم شون رو فریاد بزنن احساس آزادی میکنن. من هم دستامو مشت کردم و شروع کردم به شعار دادن. (احتمالا از همون شعار هایی که شنیدین)

چند قدم جلوتر سطل آشغال آتیش زده بودن، و داشتن نرده‌های وسط خیابون رو از جا میکندن و میذاشتن کف خیابون تا مسیر نیروهای انتظامی رو مسدود کنن، چیزی نگذشت که نیروهای ضد شورش وارد صحنه شدن، از اون طرف خیابون (یعنی سمتی که منتهی میشه به میدان ولیعصر) صدای دهشتناک و دلهره آوری میومد و باعث شد عده ای بترس و فرار کنن، (حدس من اینه که این صدا از ماشین ضد شورش بود) اونایی که جلوتر بودن اولش سعی کردن مقاوت نشون بدن، اما گاز اشک آور بود که پرتاب میشد و مجال نفس کشیدن و مقاوت رو ازشون میگرفت.
وارد کوچه روبه رویی شدیم، (روی نقشه میتونید مسیر رو ببینید) در حالی که تعداد کسایی که مونده بودن داشتن از عقب فرار میکردن، چند نفری که جلو بودن و به احتمال زیاد شعار ها رو هم همونا میدادن و یه جورایی سردسته حساب میشدن داشتن داد میزدن که: فرار نکنید، اونا باید از ما بترسن. اینجا بود که من فهمیدم ما برای مبارزه به کسی نیاز داریم که به بقیه دل و جرات بده. چند دقیقه‌ای همینطور گذشت، از بالای ماشین ضد شورش روی ما لیزر مینداختن که مشخصا برای ترسوندن ما این کارو میکردن، اما تصور این که شاید کسی پشت این لیزر هست و آماده است که شلیک کنه، من و بقیه بیشتر از پیش به ترس وا می‌داشت. چند نفری که جلو مونده بودن داشتن سنگ پرتاب میکردن و عده ای هم داشتن میزدن به حفاظ های ساختمون نیمه کاره‌ای که توی کوچه بود تا سرو صدا ایجاد کنن و مامورا رو بترسونن، صحنه واقعا ناراحت کننده است وقتی که امیدی نداری و دستت خالیه، و مجبوری بجنگی.

اونایی که جلو بودن قصدشون این بود که عقب نکشن و جلو برن که همین موقع چنتا گاز اشک آور دیگه پرت کردن سمت جلویی ها و اونا هم ناچار شدن که عقب بکشن. همه داشتن به سمت ته کوچه فرار میکردن، به آخر کوچه که رسیدیم وایسادیم تا که نفسی تازه کنیم و تصمیم بگیریم از اینجا به بعد باید چیکار کرد، یکی داشت به بقیه میگفت که: از چی میترسید، وقتی چیزی برای از دست دادن ندارید، که من رو کردم بهش و گفتم: ترسیدن چیزی نیست که به خاطرش بقیه رو سرزنش کنیم مردم دارن با دست خالی میجنگن. همین بین بود که دیدیم دسته‌ی دیگه‌ای از مامورا به همراه ماشین ضد شورش از بالا به سمت ما حرکت میکنن، اینجا دیگه تنها راه چاره فرار کردن بود. داشتیم به سمت پایین فرار می‌کردیم که بازم چنای دیگه گاز اشک آور پرت کردن، اشک بود که از صورت میریخت و نفس بود که تنگ می اومد. خیلی نمیدونستم چه خبره فقط عده‌ای داشتیم عده‌ای دیگه روی دنبال میکردیم تا که از دست مامورا فرار کنیم، خسته و پراکنده شده بودیم، بین کوچه پس کوچه ها هم شعار میدادیم، رفته رفته جمعیت داشت کمتر میشد، نیروهای انتظامی هم که از مسیرای احتمالی خبر داشتن دنبالمون میکردن و گاز اشک آور پرتاب میکردن، تا این که بلاخره سر از خیابون طالقانی در آوردیم و به سمت پل حافظ حرکت کردیم.
چند دقیقه اینجا بودیم و خواستیم اعتراضات رو همینجا ادامه بدیم، اما بعدش که دیدیم نتیجه‌ای نداره مسیرمون عوض شد به سمت خیابون ولیعصر حرکت کردیم، تصویر زیبای این لحظه آقایی بود که با موتور خودش رو به ما رسونده بود و داشت بین بقیه آب پخش میکرد، اما این که چرا بعضی ها بهش اعتماد نکردن و ازش آب نگرفتن برام عجیب بود.

راستش از اینجا به بعد دیگه چیزی برای گفتن نیست، هوا تاریک بود و از اونجا که من خیابونای تهران رو درست نمیشناسم یادم نیست که کجاها رفتیم، احتمالا بعدش وارد خیابون ولیعصر شدیم. توی مسیر طالقانی به ولیعصر مامورا دنبالمون کردن و بازم هم گاز آشک آور، اینجا من و چند نفر دیگه از جمعیت جدا شدیم، (دلیل اصلیش خستگی بود، اما از این که گرفتار بشم هم میترسیدم) البته چیزی نمونده بود که بخواییم اسمش رو جمعیت بذاریم، من با یه خانوم همراه شدم تا شاید دوباره بتونیم بهشون ملحق بشیم، اما تلاشمون بی نتیجه موند و سرانجام به چهارراه ولیعصر رفتیم، ساعت حوالی ٨ شب بود و واقعا خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که برگردم به خونه.



تو مسیر بازگشت به یه مامور یگان ویژه که به خاطر گاز اشک آور داشت از چشماش اشک میریخت خسته نباشید گفتم، شاید منو به خاطر این کار سرزنشم کنید، اما توی اون حال وقتی که از بقیه‌ی هم رزم‌هاش فاصله گرفته بود تا اشک هاشو پاک کنه حس کردم به من نزدیک تره، و اون اشک ها همون اشک هایی ان که چند دقیقه پیش داشت از سر و صورت من و بقیه سراریز میشد.
بعدش پسری رو دیدم که دیدن دادن زدن مامور سر دختری رو نتونسته بود طاقت بیاره و باهاشون درگیر شده بود و تونسته بود فرار کنه اما با لباسی که بازوی راستش پاره شده بود، روی شونش زدم و بهش گفتم دمت گرم.

شاید تجربه من از یک اعتراض خیابونی تجربه قابل توجهی نباشه، اما من فهمیدم که:

  • ١. توی مملکتی که من زندگی میکنم اگر حقت رو بخوایی و مجبور بشی به خاطرش بیایی کف خیابون تا فریادت رو به گوش کسایی برسونی که صداتو نمیشنون، بهت میگن اغتشاش گر.
  • ٢. با دست خالی و بدون هیچ قدرت و پشتیبانی نمیشه کاری کرد، جز این که بمیری. راه رسیدن به آزادی آسون نیست، هر چیزی بهایی داره و بهای آزادی خونه، اما نه خونی که بیهوده ریخته بشه.
  • ۳. اکثر کسایی که اومده بودن توی خیابون کسایی بودن که چیزی برای از دست دادن و یا به دست آوردن نداشتن، و این ناراحت کننده است که بخوای خواسته هات رو از کف خیابانون مطالبه کنی.
  • ۴. مردم دارن با دست خالی با نیروهای آموزش دیده و مسلحی میجنگن که هر کدومشون انگیزی کافی برای کشتن یک انسان رو دارن.
  • ۵. اعتراض خیابونی شاید شاید تنها راه نجات بخشه، اما قطعا راهیه برای بیان احساسات سرکوب شده و چه بسا که قدمیه برای آزادی.
  • و در آخر، تنها را فروپاشی این نظام اینه که از درون دچار تزلزل بشه، که خدا کنه در این مورد اشتباه از من باشه.

راستش بعدا سرخورده شدم از این که کسایی جونشون رو کف دستشون میگیرن و میان وسط خیابون تا با ظلم و ستم مبارزه کنن، در حالی که گوشه کنار خیابون میبینم هستند هنوز کسایی که از این نظام دفاع میکنن. جمهوری اسلامی اگر در چیزی موفق نشده باشه، قطعا در عوام فریبی و جهالت بخشی از مردم نقش به سزایی داشته.

انگیزه اصلی من مبارزه با جهلی بود که مردم دچارش شدن.

اعتراضات سراسریمهسا امینیحکومت پهلویعوام فریبیضد شورش
که فلک هر ساعت کُنَدم قصدِ دلِ ریش به آزار دگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید