درجای کوهستانی عصر بود خورشید کم کم زیر ابرها پنهان می شد برفی شروع به وزیدن کرد در آنجا هوا خیلی سرد شد خترکی تازه به کوهستان سفر کرده بود و با این خانم آشنا شد صاحب خانه
به دخترک گفت برو پنجره را ببند رفت پنجره را ببند باز است رفت پنجره را ببندد پرنده ای از سرد می لغزد اورا در خانه آوردصاحب خانه گفت دید یک پرنده در دست من است گفت چرا پرنده را آوردای گفتم یک جا دارین واسه این پرنده از سرد می لغزد آوردمش گفت یک قفس دارم صبر کن میارمش رفت و قفس را آورد دخترک که تعجب کرد که صاحب خانه یک پرنده داشته بود بعد گفت بخاری را روشن کن رفتم بخاری را روشن کرد کم کم هوای خانه گرم می شد و من صاحب خانه گرم صحبت کردن در مورد پرنده قبلی بودیم گفت پرندای داشتم خیلی باهوش بود با هم زندگی می کردیم پرنده وقتی که صاحب خانه کوچک بود با هم بودن پرنده خیلی پیر شد دیگر توانای نداشت از اینجاع رفت الان نمی دانم کجاست هرچی دنبالش می گردم نیست با این پرنده که آوردههبه یاد همون پرنده افتادم برف کم شد کم رفتم بیرون که آدم برفی درست کنم صاحب خانه گفت الان نه یک وقت دیگه سرد است پرنده توی قفس انگار می خواست از قفس بیرون بیاید صاحب خانه گفت بیرونش کن گناه دارد ناگهان که می خواستم از پنجره بزارم بره ناگهان صاحب خانه گفت صبر کن این شبیه همون پرنده است بعد پرنده را به دست گرفت که اون پرنده یک نشان زخمی پا داشت نگاه کرد دید همان است