الهام سابکی
الهام سابکی
خواندن ۳ دقیقه·۲۵ روز پیش

تصادف آشنایی

یک روز به طرف شیراز حرکت کردیم اول افراد داستان ـنازنین ، ،زینب ، سما ،نرگس ، مادر، داداش ،فاطمه

یک روز به طرف شیراز حرکت کردیم در نیمه راه مادر تماس گرفت که گوشی زینب مانده است زینب که وابسته گوشی خود بود ما همه تعجب کردیم که گوشی زینب مانده به زینب گفتیم نگاهی به کیفت بنداز گوشی همراهت است زینب گفت من گوشی را آوره ام چه فایده نگاه کنم بعد نگاهی انداخت که گوشی فاطمه را به جای گوشی خود آورده چون جلد گوشی فاطمه و زینب شبیه به هم است اشتباهی آورده مجبور بودیم بر گردیم که نازنین هعی اصرار داشت به راه ادامه دهیم زینب گفت گوشی من را بریم بیاوریم نازنین گفت خب از گوشی فاطمه استفاده کن گفت من به گوشی فاطمه دست نمی زنم گوشی من را بیاورید نازنین گفت نمی خواد گوشی زینب را بیاورید و اگر نه زینب سرش توی گوشی هیچ کاری انجام نمی دهد زینب گفت گوشی من را می‌آورید من خودم را پرت می کنم نازنین گفت تو اصلا نمی تونی خودت را پرت کنی سما گفت می رویم گوشیت را می آوریم نازنین ناراحت شد و زینب نازنین هعی حرف می زدن که تا رسیدیم خانه ظهر شد گوشی را گرفتیم می خواستیم برویم دادشم گفت من را با خودتان تا سمت شهر ببرین مادرم گفت اول غذا بخوریم آماده است شروع به غذا خوردن کردیم می خواستیم برویم سما گفت ظهر است گرم است عصر می رویم دادشم گفت من را تا شهر نمی بریم الان سما خنده‌ای زد گفت الان می برمت ناراحت نباش که دادشم را بردن و آمدن برای استراحت کردن که عصر شد سوار ماشین شدیم خداحافظ کردیم سما گفت ماشین بنزین ندارد رفتیم ماشین را بنزین بزنیم که کارت سوخت داخل ماشین بود سما نرگس را صدا زد که کارت سوخت را بیاورد کارت سوخت را آورد و حرکت کردیم در راه سما آهنگ شاد گذاشت به قول نازنین زینب دیگه توی هواست در راه به شهری رسیدم ترافیک بود یواش یواش رفتیم شب شد اتاقی اجاره کردیم شب خوابیدیم صبح که بیدار شدیم دست صورت را شستیم که نرگس گفت من دیشب خواب بدی دیدم زینب گفت چه خوابی گفت خواب دیدم سما مرده که نازنین گفت حداقل یک چیزی قبل حرفت می گفتی خدای نکرده زینب گفت اینها خرافات است گوش ندهید چیزی سما گفت من هنوز جوان هستم آرزو دارم به این زودی نمی میرم صبحانه را نرگس قبل از ما بیدار شده بود گرفت و ما شروع به خوردن کردیم که پول اتاق را هم دادیم سوار ماشین شدیم و صدقه ای دادیم و حرکت کردیم هوا خیلی خوب بود اول صبح آهنگ شاد گذاشتیم و به راه ادامه دادیم که ناگهان با یک ماشین برخورد کردیم ماشین خیلی با کلاسی بود و مدل بالا پسر نوجوانی بیرون شد اول خیلی اعصبانی بود بعد که دید زن هستیم زیاد چیزی نگفت سما گفت هزینه چقدر می شود پرداخت کنم همه ماشین ها نگاهی می کردن می رفتن ما از خجالت آب سدیم پسر گفت نیازی نیست هزینه پرداخت کنید بعد پرسید اهل کجا هستید گفتم اهل کرمان چهره پسر آشنا بود ولی نشناختم هر چی فکر کردم ماشین ما هم یکم خراش خورده بود

نویسنده داستان اشعار رمان 😌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید