چند وقتی بود که برای یکی از دوستانم در زندگی با همسر و خانواده ی همسرش اختلافاتی به وجود آمده بود.
من هم که مدتی بود صحبت های آقای تراشیون رو گوش می کردم، با خودم تصمیم گرفتم به آن ها کمکی بکنم.
بنابراین با برخی از دوستان تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به شمال برویم، تا هم حال و هوای این دوستمون عوض بشه و هم شاید بتوانیم با او صحبت کنیم و مشکلش را برطرف کنیم. به راه افتادیم. در شروع راه در ذهنم گفتم: سفر شمال چه قدر زیبا است. جاده ی قشنگ، طبیعت دلنشین، جنگل های زیبا و...
کمی که از شهر دور شدیم و وارد جاده ی زیبای شمال شدیم، به پیچ های اول جاده که رسیدیم، دیدم دوستی که به خاطر او این سفر را آمده ایم ناراحت نشسته و چیزی نمی گوید.
برایم جالب بود. خودش که موافق این سفر بود؛ پس چه اتفاقی افتاده که این گونه ساکت نشسته است و صحبتی نمی کند.
در آینه ی ماشین نگاهی به او انداختم و گفتم: با ما همسفر شده ای، ناراحتی؟ می خواهی برگردیم تهران؟
نگاهی به من کرد و گفت: نه! از سفر ناراحت نیستم. این پیچ ها اعصاب من را به هم ریخته است.
به هر پیچی که می رسیم کلی حرص می خورم و ناراحت می شوم که چرا باید این مسیر زیبا، این قدر جاده ی خطرناک داشته باشد.
برخی از پیچ های جاده را به سختی می توان تحمل کرد ولی برخی دیگر را اصلا نمی توان تحمل کرد. خدایی نکرده برای مسافرین اتفاق بدی می افتد.
دوباره از آینه نگاهی به او انداختم. گفتم: چه می گویی؟ خوب هر جاده ای یه زیبایی هایی دارد و ممکن است ایراداتی هم داشته باشد.
در جاده ی شمال هم، پیچ های خطرناکی وجود دارد که باید مراقب باشیم تا اتفاقی برایمان نیفتد.
اما نمی شود که به هر پیچی که می رسیم بنشینیم و غصه بخوریم.
این گونه هیچ لذتی از این جاده نمی بری.
هزاران زیبایی در این جاده است، که اگر تمام فکر و ذکرت معطوف به سختی ها باشد، هیچ وقت از این جاده لذتی نخواهی برد.
در ذهنم جرقه ای خورد. گفتم شاید این فرصت استثنایی را تا آخر سفر دیگر به دست نیاورم.
بهترین فرصت بود که حرفی را که می خواستم بزنم، الان بگویم.
گفتم: می دانی تفکر تو در مورد زندگی با همسرت، شبیه همین تفکر تو در مورد جاده ی شمال است؟
نگاهی به من انداخت و گفت: چه ربطی دارد؟ بقیه دوستان هم همین حرف را تکرار کردند.
گفتم: ببین! هر موقع به پیچی رسیدیم تو ناراحت شدی و کلی حرص خوردی؛ و تا الان هیچ لذتی از این سفر نبردی.
فقط داری حرص سختی های جاده را می خوری.
در زندگی هم همین گونه رفتار می کنی.
سختی های زندگی هم شبیه همین پیچ های جاده ی شمال است. برخی از آن ها معمولی و برخی دیگر از پیچ ها، سخت است.
اگر قرار باشد که به هر پیچی که می رسی بنشینی و غصه بخوری و از آن پیچ رد نشوی که، نه از جاده لذت می بری و نه به مقصد می رسی.
باید از پیچ ها گذر کرد. شاید سخت باشد؛ اما باید از جاده لذت برد.
تو هم در زندگی با همسرت و خانواده ی همسرت این گونه باش.
زندگی زیبایی های زیادی دارد. اگر قرار باشد با هر حرف و یا عملی که همسر و یا خانواده ی همسرت زد، بنشینی و غصه بخوری، هیچ وقت از زندگی لذتی نمی بری.
باید هنگام سختی ها در زندگی کمی فرمون زندگی را به این ور و اون ور بچرخانی و از پیچ ها عبور کنی.
گاهی سکوت کن، گاهی به خوبی هایی که طرف مقابل دارد فکر کن، گاهی با آرامش و دلسوزانه با همسرت صحبت کن و...
خلاصه با کمی چرخش فرمان از سختی های جاده ی زندگی گذر کن، تا زیبایی ها را بتوانی ببینی.
همین توضیحات را به همسرت هم بده.
بگو اگر از تو و یا خانواده ی تو ناراحت شد، راهش این است که از این پیچ نیز بگذرد و به زندگی اش ادامه دهد.
حرفم که تمام شد، ساکت شدم و دیدم بقیه هم ساکت نشسته اند و دارند من را نگاه می کنند.
بعد از دقایقی گفتند: یه گوشه نگه دار که استراحت کنیم.
جای سرسبزی را پیدا کردم و نگه داشتم. به محض این که از ماشین پیاده شدم، دست و پای من را گرفتند و من را داخل رودخانه ای که بود انداختند.
از آب بیرون آمدم و گفتم: چرا این کار را کردید؟
گفتند: به خاطر این که تا به حال این اندازه از مغزت استفاده نکرده بودی، گفتیم تو را داخل آب بیاندازیم تا خدایی نکرده مغزت جوش نیاورد.
بعد از مدتی که از سفر برگشتیم، روزی رفیقم را دیدم و پرسیدم چه خبر؟
گفت: خدا خیرت بده. از آن روز به بعد من و همسرم سعی کردیم که توی پیچ های جاده گیر نکنیم و از جاده لذت ببریم.