شاید در زمان استیصال و تنهایی آخرین سنگر و پناهگاه برای ما خانواده یمان باشد، کسانی که در مهم ترین اتفاقات زندگی از کودکی همیشه در کنار ما و حامی همیشگی ما بوده اند.اما کافکا در داستان مسخ نگاهی متفاوت به روابط خانوادگی دارد،گرگور که زمانی تمام تلاش خود را برای حفظ خانواده میکرده و با کار اضافه و خستگی زیاد سعی در جلب رضایت پدر ورشکسته ی خود داشته و بدنبال تامین هزینه ی دانشکده ی موسیقی خواهرش بوده اکنون دچار بیماری روحی شده و تصور میکند تبدیل به سوسک شده است و این بیماری به مرور زمان از لحاظ جسمانی هم روی او تاثیر میگذارد.حال که انتظار میرود خانواده با مهربانی زحمات گذشته ی او را جبران کنند با گذر زمان از او بیزار میشوند،هر چند در ابتدا گرگور تصور میکند که خانواده و بویژه خواهرش به او اهمیت میدهند اما به مرور متوجه این فاصله و بی اهمیتی خود نزد آنها میشود و آنجا که آرزوی مرگ او را میکنند نقطه ی پایان این ارتباط سرد است.در واقع روابط در محکم ترین و نزدیک ترین حالت هم میتوانند دستخوش تغییر شوند و نویسنده با داستان کوتاه مسخ این تغییرات را به خوبی نشان داده.