خداجون سلام
با سلام به شما خوانندگان عزیزی که افتخار خواندن این مطلب را به اینجانب داده اید . امیدوارم لذت ببرید.
لطفا تا انتها کنار من باشید . شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد .
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم یادداشتی با خط خوش روی اینه قدی روبروی تخت نوشته بود سلام عزیزم صبحت بخیر . من رفتم کلاس صبحانت داخل یخچاله خودت با سلیقه خوبت درستش کن . یعنی چی ؟ یعنی زنم اینو نوشته ؟ پ ن پ خونه جن داره خودشونو لوس کردن به من پیغام دادن .رفتم سر یخچال دیدم فقط تخم مرغ داخلش هست و وسلام ! البته بازم خود شیرینی کرده و رو در یخچالم نوشته بود شرمنده جیبتو زدم کمی تعجب کردم و چیزی ازش نفهمیدم تعجب نه به خاطر این نوشته بیشتر به خاطر اینکه داخل یخچال فقط 3تا تخم مرغ یک شیشه اب چند تایی قرص و شربت داشتیم از نان خبری نبود . کمی جستجو کردم لای سفره جزچند تکه کوچک خشک شده که اگر کمی کپک رویش را نادیده میگرفتم قابل مصرف بود ،چیز دیگه ای نداشتیم . کمی روغن داخل تابه ریختم وبا اشتیاق فراوان شروع به شکستن تخم مرغ ها کردم . اولی و دومی را داخل ظرف شکستم ، به به چه زرد طلایی بود سومی را هم با ضربه ای به دونیم کردم داخل تابه ریختم که ناگهان از رنگ خون آلود و بوی بد آن متوجه شدم کاملا فاسد شده و عین یک لایه تمام تابه را پوشاند لامصب انگار داخلش لوله کشی فاضلاب بود . وای خدا انقدر بویش بد بود که همانطوری ریختم داخل سطل زباله . با گرسنگی و ناامیدی شروع به پوشیدن لباس کردم و هی زیر لب میگفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست ، امروزرو خدا به خیر کنه .داشتم از پله ها پایین میومدم که یه صدا از پشت گفت : سلام همسایه صبحت به خیر . اقای کریمی مدیر ساختمان بود . گفت نمیخوای شارژتون رو بدی . پول اب و گازرو ما ازجیب دادیم خداییش ماهم وضعمون جالب نیستا . واسه اینکه از سر وا کنمش گفتم : شماره کارت بفرست تا شب واریز میکنم . با پوزخند گفت : شارژ که نمیدی میخوای خرج اس ام اس هم بندازی گردنمون . گفتم : اول صبحی گیر نده میدونی چیه سالی که نکوست از بهارش پیداست .
داشتم از هوای خوب اول صبح لذت میبردم که رحیم پسرهمسایه بغلیمون با سرعت اومد جلو گفت : سلام عمو دو هزار تومنیمو گم کردم شما ندیدی تو راه پله افتاده باشه . گفتم: نه البته اینقدرم حواسم جمع نبود که با قطعیت بگم . یهو زد زیر گریه . گفتم : حالا چرا گریه میکنی گفت : کرایه تاکسی ندارم برم مدرسه مامان و بابامم رفتن سر کار . گفتم اشکالی نداره بیا این پنجی رو بگیر، کرایه امروزت رو مهمون منی . خوشحال شد پول و گرفت کله رو انداخت پایین عین فشنگ رفت . با افتخارسرم رو بالا گرفتم که اول صبحی یه حال قدی به یک بنده خدا دادم انشالا تا شب خدا تلافی میکنه.
رسیدم سر چهارراه دست بلند نکرده یه پراید مشکی تا زانو خوابیده زد رو ترمز . مستقیم داش مستقیم . با کله تاییدش کردم . تا مقصد 2500 کرایش بود .
رسیدیم ، دست کردم تو جیبم دیدم خالیه . وا پولام کو . یهو نوشته رویخچال یادم اومد (شرمنده جیبتوزدم) یخ کردم با زبلی گفتم: داداش من پام درد میکنه محل کارمم دوتا کوچه بالاتره میشه منو برسونی . گفت: رو چشام . تا برسیم زنگ زدم به همکارم گفتم کیفمو زدن بیا جلو شرکت پولم بیارکرایه تاکسی رو حساب کن . خدا خیرش بده زودتر از من رسیده بود .
با سرعت پیاده شدم پنج تومانی رو ازش گرفتم دادم راننده
گفت : داش دربست اومدی بیست میشه شما پونزدهم بدی قبوله . با شرمندگی بقیشم از همکارم گرفتم دادم و رفت .
تقوی همکارم گفت: چی شده
گفتم : قصش درازه فقط بدون سالی که نکوست از بهارش پیداست .
حدودای ساعت 9 بود که رئیس صدام کرد .
گفت: برو شرکت آسمان آبی قراره یه جلسه رو گذاشتم ببین برنامه کاریشون چیه میتونیم باهاشون همکاری کنیم یا نه؟
گفتم : چشم تا اومدم از اطاقش بیام بیرون صدام کرد
گفت : فقط با دمپایی نریا . یهو خشکم زد یه نگاه به پاهام انداختم ، اینقدر صبح رو خوب شروع کرده بودم که حواسم نبود چی پوشیدم . پوزخندی زدم
گفتم : نه قربان یکم پا درد داشتم اینارو پوشیدم وگرنه که حواسم هست .
برگشتم پشت میزم ، هنوز شوکه بودم یکم آب خوردم تا حالم جا بیاد ، تقوی رو صدا کردم
گفتم :مرد حسابی از صبح من با دمپایی جلوت رژه میرم تو هم به روی مبارکت نمیاری .
گفت : فکر کردم کیفتو با کفشات زدن خخخخ. نخواستم فضولی کنم .
گفتم : بابا من از صبح رو دنده بد بیاریم . خلاصه یه آژانس گرفتم رفتم خونه کفشامو عوض کردم و رفتم شرکت آسمان آبی . بعد از یه جلسه کسل کننده برگشتم شرکت خسته و داغون . به محض ورود محسن پسر تقوی رو دیدم اومد جلو سلام کرد پرسیدم عمو چرا مدرسه نرفتی ؟
گفت : امروز مدرسمون تعطیله چون جلسه بود از صبح باهمکلاسیام رفته بودیم گیم نت .
گفتم: اها ولی رحیم صبح داشت میرفت مدرسه پولشم گم کرده بود .رحیم و محسن همکلاسی بودن .
گفت : نه عمو اتفاقا از صبح با هم بودیم میگفت : بابام بهم پول نمیداد از یکی از همسایه های احمقمون پول گرفتم . یهو دنیا دور سرم چرخید ،احساس کردم گوشام بیش از حد دراز شده ، یه دستی لای موهام کشیدم باز زیر لب گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست .
خلاصه غروب موقع برگشت داشتم به روزم فکر میکردم که یهو ، یک اقای با شخصیت و موجهی آمد جلو و سلام کرد منم فکر کردم آشناست جوابشو دادم
گفت : ببخشید میشه یه کمکی به من بکنی
گفتم : درخدمتم .
گفت : شما زبان انگلیسیتون خوبه
گفتم : بله چطور مگه
گفت : من سر همین خیابون ساعت فروشی دارم و اون اقا با تیشرت ابی اون سمت خیابون رو میبینید
گفتم : بله
گفت : توریسته تازه اومده ایران یه ساعت با برند عالی اورجینال اورده واسه فروش ولی من زبانم خوب نبود نتونستم باهاش معامله کنم . ساعتش حد اقل 10 میلیون می ارزه . تو ببین میتونی کمکم کنی ازش بخری یه شیرینی خوبم به شما میدم .یک لحظه حس بیزینسم گل کرد نذاشتم صحبتش تموم بشه به سرعت خودمو بهش رسوندم . داشت مغازه ها رو نگاه میکرد . رفتم کنارش به بهونه دیدن ویترین همون مغازه . انگار منتظرم بود تا منو دید با زبان انگلیسی گفت : شما انگلیسی متوجه میشید .
بادی به غبغب انداختم
گفتم : YES
اینقدر با انرژی گفتم YES حس کردم اقاهه ترسید
گفت : من توریستم پول کم آوردم ،آمدم ساعتمو بفروشم بلیط بخرم میشه کمکم کنی .
گفتم :چرا که نه .
ساعت و از دستش باز کرد نشونم داد . برند معروفی بود .
گفت : خودم نزدیک 3 هزار دلار پولشو دادم ولی حاضرم 1500 دلار بفروشم .
یه حساب سرانگشتی کردم دیدم با دلار 11 هزار تومان تقریبا 16 میلیون پولش میشه. یه نگاه به اون سمت خیابان کردم دیدم طرف صاف داره اینورو نگاه میکنه . هر طور حساب کردم دیدم اینقدر پول که ندارم از طرفی هم اون آقاهه به من گفت 10 میلیون می ارزه حالا گیریم 1 میلیونم به من شیرینی بده بازم 5 میلیون تو یک روز کاسبه . به توریسته گفتم من که اینقدر پول ندارم ولی مغازه سر خیابان احتمالا ازت بخره میخوای بریم اونجا منم کمکت کنم بفروشش .
اخمی کرد و گفت : نه .رفتم اونجا صاحب مغازه آدم منصفی نبود . خلاصه کمی باهم گپ زدیم و آخرش گفت : ببین هرچقدر خودت پول داری به من بده این ساعت روخودت بفروش یک چیزی هم گیر تو بیاد .
گفتم : اخه من اینقدر پول نقد ندارم که بدم .
گفت : اون زنجیری که گردنته چند می ارزه . یهو یادم اومد ای دل غافل اینو من 6 میلیون خریدم اگه قبول کنه همینو باهاش عوض کنم هم سودم بیشتر میشه هم یه زنجیر بهتر میخرم .
گفتم: بالای 1000 دلار می ارزه
گفت : عیب نداره طلا رو من راحت تر میتونم بفروشم .
قبول کردیم ساعتو با زنجیر عوض کنیم منم خوشحال از یه معامله پر سود . ساعت رو گرفتم و گذاشتم جیبم و زنجیرو بهش دادم . باهم خداحافظی کردیم ، اونم یه دربست گرفت و رفت . برگشتم اون سمت خیابان رو نگاه کردم دیدم آقاهه نیست یکم تعجب کردم پیش خودم گفتم شاید دیده من ساعت رو گرفتم خیالش راحت شده و رفته مغازه منتظر منه . مسیرو عوض کردم به سمت سر خیابان . وقتی رسیدم اونجا دیدم فقط یک سوپر مارکت و یک کفاشی هست .
خشکم زد هی با دقت به اطراف نگاه میکردم شاید درست ندیدم ولی غیر از همون دوتا مغازه ، مغازه دیگه ای نبود . رفتم داخل سوپری پرسیدم : آقا این نزدیکیا ساعت فروشی هست .
صاحب مغازه گفت : نه همینجا قبلا ساعت فروشی بود الان هم 6 ماهه ما آمدیم اینجا.
قلبم داشت از جاش در میومد . نمیتونستم نفس بکشم . از یک طرف خوف برم داشته بود که زنجیرم پرید از طرفی هم میگفتم غمت نباشه ساعت که پیشته همونو مسفروشی و مشکل حل میشه . دست کردم تو جیبم ساعتو در آوردم یه نگاه بهش انداختم . دیدم کار نمیکنه ، ولی وقتی به من داد داشت کار میکرد ! دقیق یادم نیست اصلا کار کردن ساعتو ندیده بودم . سریع اومدم بیرون سوار ماشین شدم چند تا خیابان جلوتر یک ساعت سازی بود . رفتم داخل و ساعتو گذاشتم رو میز .
گفتم: اقا نمیدونم چرا ساعتم کار نمیکنه . ساعت ساز یک نگاه به ساعت کرد، فهمیدم برندو شناخته چون یه نگاه به سر تا پای من کرد ، شاید پیش خودش میگفت اینو چه به این غلطا . آچارو انداخت پشت ساعتو باز کرد . یهو زد زیر خنده . گفت: داداش موتورشو کجا قفل کردی برو بیار بذارم داخلش تا واست کار کنه .
چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم . خیسی آب رو صورتم باعث شد چشامو باز کنم دیدم ساعت سازه با یک لیوان آب بالا سرم هی داره میپاشه رو صورتم و سعی میکنه یکمی هم بریزه تو حلقم .
پرسید :چی شده پسرم .
منم کل داستانو براش تعریف کردم . یکم ناراحت شد و شروع کرد به دلداریم و این که جونت سلامت حالا خوبه به مالت خورده اگه با چاقو یه بلایی سرت میاورد که بدتر بود .
خودمو جمع و جور کردمو از مغازش زدم بیرون . خسته ، داغون و پریشان اصلا حوصله خونه رفتن نداشتم هی پیش خودم میگفتم عجب روز بدی بود از صبح بد بیاری . واقعا میگنا سالی که نکوست از بهارش پیداست .
هی داشتم این جمله رو تکرار میکردم یهو ساعت مبایلم زنگ خورد . با صداش چشام باز شد وااااااااای خواب بودم
خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم . بلند شدم نشستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیییییششش. یهو چشمم خورد به آینه روبروی تخت که با رژ لب قرمز خوش رنگ روش نوشته بود . صبحت بخیر عزیزم من دیرم شده بود خودم رفتم صبحانت روی میز امادست ، دسته کلیدتم روی جا کفشیه. کنار کفش مشکیت . فقط شرمنده کتونی سفیدتو امروز قرضی من پوشیدم ناراحت نشیا عزیزم .
سپاس از شما که تا انتها دنبالم آمدید . پوزش از اشکالات . به امید مطالب بهتر یا حق
بخشی از این مطلب کاملا واقعی بوده و امیدوارم درسی بشه برای شما خواننده عزیز تا در دام کلاه برداران و یا به اصطلاح کف زن های خیابانی نیفتید .
نویسنده : علیرضا عابدی