نمیدونم میخوام چی بنویسم...یا شایدم فقط نمیدونم که باید چطوری بنویسمش...
نمیدونم واقعا!اصلا مقدمه ای تو ذهنم ندارم...همینطوری شروع میکنم به نوشتن چون "نیاز دارم" که بنویسم...
چطوری شروع کنم؟..آهان!اینطوری شروع میکنم...
تو دلش رو شکوندی!...قلبش رو هزار تیکه کردی!تو نشنیدی شاید اما...من شنیدم!صدای شکستن قلبشو شنیدم!
تو ندیدی شاید اما...من دیدم!غم تو چشماشو دیدم!
اون بهت اعتماد کرده بود لعنتی!بهت اعتماد کرده بود!تو چطور تونستی این حرفا رو بزنی!؟
همه قلبشو شکونده بودن...همه بهش خنجر زده بودن...قسم میخورم اگه خنجرایی که بهش زدنو جمع میکرد و میفروخت دیگه به تو یکی نیازی نداشت!!!...همه تنهاش گذاشته بودن...ولی تو دیگه چرا؟
اون...اون 3_4 روز پیش بهم میگفت که حداقل شما هارو داره...حداقل تو رو داره...ولی تو حالا باهاش چیکار کردی؟
چطوری دلت اومد و اون حرفا رو بهش زدی؟...شاید تو فکر میکنی که حرف خاصی نزدی...شاید به نظرت حرفات خیلی منطقین بودن...شاید تو فقط برای خوبی خودش اون حرفا رو میزدی, نه؟....چون هر حرف بدی که زده میشه برای خوبی خودشه,نه؟
ولی تو که تلاششو دیده بودی!تو که دیده بودی امید و آرزو هاشو!!!
تو ندیدی ولی من دیدمش!دیدمش که بعد اون همه مشخص شدن دورویی ها و رفتار احمقانه ی لعنتیِ افرادی که دوستشون داشت و مراسم نقاب برداری "به سخن" دوستان و تبدیل شدنشون به دشمن و ... چقدر درد کشید...
دیدمش...دیدمش که چند تار موش چقدررر سفید شدن!
ولی هیچکودوم به اندازه ی حرفایی که تو زدی بهش آسیب نزد!
اون تا صبح گریه کرد...تا خودِ صبح!!!
ولی اون قویه,اوکی؟اون به تو نیاز نداره, اوکی؟تو فقط یه "درس جدید" شدی تو زندگیش....
درسی به نام:به هیچ کس اعتماد نکن,چون شیطان هم زمانی فرشته بود!!!...