بیا مثل دو تا دوست خوب باهم حرف بزنیم...تو بگو و من گوش بدم...منم میگم و تو گوش میدی!
نوبتیه.
اول من؟باشه باشه..اول من شروع میکنم.
یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنمو به خودش مشغول کرده و اذیتم میکنه.شایدم اینکه ذهنمو به خودش مشغول نکرده اذیتم میکنه!
موضوع تصمیماته...تصمیمات مهم زندگی!همون تصمیم هایی که فقط بلدم بهشون فکر کنم و عملیشون نکنم!
موضوع کار هاییه که باید انجام بدم ولی انجامشون نمیدم!
موضوع منم!منی که همیشه به خودم و آینده امیدوارم ولی اونقدر که باید تلاش نمیکنم!
موضوع منه ترسوعه!منی که از تجربه کردن میترسه!منی که از زندگی کردن میترسه!
موضوع چیزاییه که میخوام...ولی تمام توانمو براش نمیذارم!
موضوع این تصمیماتِ لعنتیه!این تصمیمات لعنتی!!!
من یه مشکل بزرگ دارم...و از خودم خجالت میکشم وقتی از کلمات "تصمیم","شروع" و ...استفاده میکنم!
همیشه میگم اینبار فرق داره ولی...اینبار هم مثل اونیکی دفعه و دفعه های قبل ترش و حتی قبل تر از اون میشه!
دوست دارم سبک زندگیمو تغییر بدم...چون با اینجوری ادامه دادن زیاد دووم نمیارم!
الان شادم.شاید فردا هم همینطور باشه,ولی شب ها...آه شب ها دوستِ من!شب هایی که حتی نمیدونم خودم در مورد خودم چی فکر میکنم!
من شادم؟غمگینم؟نا امیدم؟...اصلا من چیم؟هیچکدومشون نیستم!اینکه ناامید نیستم خوبه ولی...ناامید نبودن به این معنی نیست که امیدواری و غمگین هم نیستم ولی این به معنی شاد بودنم نیست!!!الان امیدوارم و شاد ولی...شب ها به خودم و زندگیم فکر کردن درد داره!
نمیخوام باعث سردردت بشم!پس هر چه زود تر میرم سرِ اصل مطلب!
امروز یه اتفاقی افتاد که فهمیدم راهی که دارم میرم,راه نیست!ولی من ناراحت نشدم...و این چیزیه که تعجب میکنم!
من امروز "تصمیمی" گرفتم دوست من!تصمیمی که دوست دارم عملیش کنم...
می ترسم که بعد از انتشار پست منِ ترسو و احمق دوباره بر من غلبه کنه و به زندگی که الان داره میکنه ادامه بده...ولی نمیخوام این اتفاق بیفته!واقعا نمیخوام!
پس...تصمیمم رو اینجا میگم که به قول پریسا بار روی دوشم سنگین بشه و نتونم از فکر کردن به تصمیمم دست بردارم!
"من تصمیم گرفتم که تغییر کنم!و قراره به این تصمیم پایبند باشم!پس بدون ترس میگم...امروز روز شروعه!!!"
پ.ن:درد و دل کردم و راحت شدم!حالا نوبت توعه!تو بگو....
پ.ن1:من تنها آدمیم که عملی کردن تصمیم هاش براش سخته یا تو هم؟*_*
پ.ن2:امیدوارم روز خوبی داشته باشی دوست من!(: