توت فرنگی
توت فرنگی
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

فقط دوست دارم شنیده بشم...

دو روز پیش داشتم به یه پادکست گوش میدادم.(پادکست استاد شکوری و آقای صحت).در مورد تروما ها حرف میزد.در مورد اینکه ترسامون از کجا میان میگفت.

گفت:مثلا اگه الان یه کاری رو نمیخوای انجام بدی در حالی دلیلی منطقی برای ترسیدن ازش نداری،به این خاطره که قبلا اون کار رو انجام دادی و نتیجه ی خوبی ازش نگرفتی و مغزت هم سعی میکنه ازت دفاع کنه...حکایت همونی که مار گزیده و از ریسمان میترسه.مثلا اگه نمیری از یه نفر کمک بگیری به خاطر اینه که یه بار درخواست کمکت رد شده.اگه از خندیدن بین جمعیت دوری میکنی به خاطر اینه که یه بار وقتی خندیدی بهت نگاه های معنا دار نثار کردن و و و...

به خودم فکر کردم.همیشه وقتی به اینجور پادکستا گوش میدم سعی میکنم به خودم فکر کنم و اگه اشکال و اشتباهی دارم تشخیص بدم و بعد روش کار کنم (اگه بیماریتو تشخیص ندی نمیدونی چه دارویی رو باید مصرف کنی که.نه؟...)

منم یه آدمم.یه آدمم با کلی نقص.بی نقص نیستم.آدمیزادبی نقص نیست و همین زیباترش میکنه(:

و خب...همون لحظه ترسام اومدن به ذهنم....ولی بزرگترینش میدونی چی بود؟ترس از حرف زدن!

من وقتی وارد یه جمعی میشم زیاد حرف نمیزنم...البته استثنا هایی هم هستن.مثلا سر صحبتا رو با آدمای تو مدرسه همیشه من باز میکردم...ولی خب بیشتر اوقات حرف نمیزنم.استرسی میشم.تپش قلب میگیرم.گوشام قرمز میشن.داغ میشن.بعد حرف زدنم میخوام فقط برم یه جایی تنهایی گریه کنم...

شاید باید میگفتم "قدیما" اینجوری میشدم....الان رو بپرسی که...خب بهترم.گوشام داغ نمیشن.قرمز نمیشن.گریه نمیکنم.تپش قلب نمیگیرم.ولی خب هنوزم که هنوزه دیدم که بعضا خودمو شدیداااا سانسور میکنم.حرف نمیزنم.نظرمو نمیگم....آره بهترم.ولی باید بهتر تر شم.باید رو خودم کار کنم.نظرمو بگم.شده اعتراض کنم.داد بزنم.وسط حرف زدن نتونم جلو اشکامو بگیرم ولی اون حرفای لعنتیو بزنم!

رو خودم کار میکنم.دیگه هم شرمی ندارم.اینکه درموردم چی فکر میکنن هم مهم نیست.چون "اونا دیگه کین؟یه مشت آدم فراموش کار که در آخر به گور میرن..."

دوست داشتما یه نفری بیاد بشینه روبه روم فقط بهم گوش بده بدون اینکه خسته شه و فکر کنه یکی دو تختم کمه و با هم از همه چییی حرف بزنیم...

چون خودم همیشه گوش شنوا بودم و هستم و همیشه گوش میدم دوست داشتم به منم گوش بدن....کمکی نمیخوام که،نمیخوامم فقط به مشکلاتم گوش بدن و حلش کنن،دوست دارم وقتی در مورد پادکستی که امروز گوش دادم بهشون میگم گوش بدن.وقتی در مورد اون کتابه نظرمو میگم گوش بدن.دوست دارم به سناریو هام گوش بدن.به احمق بازیام و سوتی هام.به این که چطوری اون کوکی رو اینقدر بد مزه درست کردم گوش بدن.وقتی ذوق میکنم نگاه کنن.اشکی که میریزن رو ببینن.استرسی که میکشم رو درک کنن.به عشق بی نهایتم به کوچیک ترین چیزا که به نظرشون"بی اهمیته" توجه کنن.به بچه بازیای همیشگیم نگاه کنن...من نمیخوام که مشکلمو حل کنی.من میخوام گوش بدی.نمیخوامم فقط "تو" گوش بدی.منم میخوام به "تو" گوش بدم....

ولی گوش نمیدن...

ولی خب چیکار میشه کرد؟برم گریه کنم؟نه بابا!مگه دلیلی درست حسابی تر برای گریه کردن ندارم؟!ناراحت نیستم.اینکه اون فرد الان نیست به این معنی نیست که هیچوقت نخواهد بود...یه دوستی پیدا میشه تو آینده ی نه چندان دور که بهم گوش میده.باور کن!من هرچی میگم همون اتفاق میفته.چون من جادوییمممممممممممممممممممممممممم!اگرم نیاد که خب...خودم مگه مردمممم؟

میدونی چیه؟

من به خودم گوش میدم ولی.میشینم به خودم گوش میدم.به سناریو های دور از واقعیتم گوش میدم که قراره واقعی بشنننن!خجالت چیه؟مگه آدم از آرزو هاش خجالت باید بکشه؟چون بزرگن و فعلا واقعی نیستن به این معنی نیست که هیچوقت مال من نمیشن...گفتم که!جادوووووو!

من وقتی دارم با خودم  حرف میزنم و بعدم به حرفای خودم نظر میدم....دیوونه هم خودتی^^
من وقتی دارم با خودم حرف میزنم و بعدم به حرفای خودم نظر میدم....دیوونه هم خودتی^^
من وقتی که دارم تو ذهنم سناریو میسازم...
من وقتی که دارم تو ذهنم سناریو میسازم...

ولی هنوزم دوست دارم یه نفر دیگه با تموم وجودش حواسش رو جمع کنه و بهم گوش بده...

شما چه کاره اینننن مگهههه؟گوش میدین دیگههه؟ماچ به کله هاتون پس!

Mwahhhhhhh!

1.امروز ویدیو ی جدید ویزارد لیز رو دیدم.من عاشقققق این زنم.

همین باعث شد که انگیزه بگیرم و دوباره برگردم به خود قبلیم!و حتی بهتررررر!روتینم رو نوشتم.ورزش و درس و مشق و ... همه ی چیزایی که نیاز دارم رو هم دارم...پسسس

در مورد اینکه چی شد که از خودم دور شدم هم بهتره نگم چون "همه چیز رو لازم نیست بگم!"

2.داشتم فکر میکرئم که چقدر همه ی احساسات خوب و ضرورین.مثلا اگه اون روز اونقدرررر غمگین نبودیم و باهم درد و دل نمیکردیم نمیتونستیم الان اینقدر صمیمی باشیم...

برای همینه که غم و دلتنگی رو هم مثل بقیه ی احساسات دوست دارم.ولی اینا بهتره زودی برن چون تحمل هم نشینی با این لعنتی ها رو هم زیاد ندارم.

ولی قدرشونو میدونم.مثل خیلییی چیزای دیگه(:

3.باید خودمون والدین خودمون باشیم.(یکی دیگه از ویدیو های لیز)*

کلی بچه ی شکسته شده تو بدنای بزرگ شده ادای آدم بزرگارو در میارن...

مثلا اجازه میدین کسی سر بچتون داد بزنه؟نه!میزنم پارش میکنم!خب پس اگه یکی سرت داد زد،کاری کن دیگه جرئت نکنه صداشو بالاتر از فرکانس مورچه ای برات بلند کنه!

اجازه میدی بچت با فردی مثل فردی که الان تو باهاش دوستی دوست بمونه؟نه!پس بای باییی

اجازه میدی دخترت با یکی مثل اون بره تو رابطه؟نه!پس بای بایییی

خودتو جوری دوست داشته باش،که انگار مادر خودتی.پدر خودتی.عزیز ترین خودتی!چون واقعیت همینه.

هیچکس دوست نداره خانوادش اونو با بقیه مقایسه کنن.چرا خودتو با بقیه مقایسه میکنی؟

هیچکس دوست نداره خانوادش بهش حرفای بد بگن.چرا داری خودتو کوچیکی میبینی؟!

خودتو مثل یه مامان خوب و یه بابای دلسوز دوست داشته باش!

شاید کلیشه ای به نظر بیاد ولی آه!خیلی تاثیر داره تو زندگیت و آیندت این "خودتو دوست داشتن"عه!

4.به همین تصویر بسنده میکنم(فکر کنم فارسیم ریده نه؟یا شایدم درست گفتم...)

5.ترک اعتیاد کردم برو بچ.به مانهوا اعتیاد داشتم که رفت.بای بایییی

6.دارم مای هیرو میبینم(again!)

PLUS ULTRA!
PLUS ULTRA!

7.جدیدا همه به همه چی میگن کرینجی...بابا بس کنین این کارارو زندگی رو برای خودتون زهر مار نکنین.

8.سعی کنین کودک درونتونو زنده نگه دارین.بازی کنین.کارتون ببینین.چرت و پرت بگین.بچگی کنین حتی اگه 60 سالتونه...چون بزرگسالی هیچ جاش هیجان انگیز نیس!

9.لحظه شماری میکنم تا 18 سالگییییی!10.9.8...

تو دنیایی که پر از پرنسسه جادوگر باش!
تو دنیایی که پر از پرنسسه جادوگر باش!

10.حرفی که باید در اول میزدم رو در آخر میزنم...سلاااام بعد 2 ماه!

حرف زیاده و وقت کم...پس فعلاااا...خداحافظ.دلم برا ویرگول و ویرگولیا تنگ شده بود و قول میدم در اولین فرصت بیام نوشته هاتونو بخونم(:












شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید