بعضا دلم برای قدیما تنگ میشه!برای زمانایی که کوچیکتر بودم...
من عاشق"قدیما"م...چون,میدونی؟ انگار,قدیما,آدما شاد تر بودن...یا شایدم من بی دغدغه تر بودم و با زندگی آشنایی چندانی نداشتم...نمیدونم!
ولی دلم میخواد بپرم تو ماشین زمان و برم به اون زمانا...
به اون زمانا که با توپ پلاستیکی قرمز رنگم با بروبچه تو کوچه بازی میکردیم...
به اون زمانا که با یه چوپشور,فاز سیگاری بودن میگرفتیم...!(همونایی که روش عکس زنبور بودن!)
به اون زمانا که تو خونه ی مامانبزرگ دور هم جمع میشدیم!نهار و شام میخوردیم!سمنو و رب درست میکردیم!به خاطرات کودکی بقیه گوش میدادیم!(:
به اون زمانا که میرفتیم نوشمک یخ زده میگرفتیم و با دوستمون نصفش میکردیم و میخوردیم!
به اون زمانا که نوشتن "بابا آب داد" بزرگترین مشکل تو زندگیمون بود!
به اون زمانا که تتو های تو آدامسا رو میچسبوندیم به دستامون و بعد احساس میکردیم خفن ترین آدم زمین و زمانیم!!!
به اون زمانا که لی لی بازی میکردیم...
به اون زمانا که بستنی زیزی گولو میگرفتیم....
به اون زمانا که لپتاب خفنمون,عمو پورنگی بود!
به اون زمانا که کلیپس زدن مساوی بود با قرتی بودن!
به اون زمانا که دوستیا واقعی تر بود!
به اون زمانا که خاله بازی کردن,جزعی از روتین هامون بود!
به اون زمانا که همه چی ساده تر بود,به اون زمان که همه چی بهتر بود,به اون زمانا که بی دغدغه تر بودیم!
اگه غول چراغ جادو ازم میخواست یه آرزو داشته باشم...میگفتم دنیا رو به حالت قبلیش برگردونه و کاری کنه که دنیا,همیشه,همونجوری که بود,بمونه!