این تصور رایج در علوم سیاسی وجود دارد که دموکراسی پیشران اصلی توسعه آموزش عمومی در جهان بوده است. دموکراسی یعنی آنچه اکثریت مردم میخواهند و از آنجائیکه سیاستمداران در سیستم دموکراتیک نیاز به رای مردم دارند در نتیجه برای پاسخگویی به درخواست عموم مردم سیاستهای ترقیخواهانه همچون آموزش عمومی را دنبال میکنند. این دیدگاه بطور ضمنی این فرض را بیان میکند که پیش از آغاز فرآیند دموکراسی مردم بیشتر کشورها به آموزش ابتدائی دسترسی نداشتند. اما وقتی به تاریخ مثلا آرژانتین نگاه کنیم میبینیم که اتفاقا بیشتر توسعه آموزش ابتدائی همگانی تحت رژیمهای استبدادی صورت گرفت.
نگاهی دیگر به آموزش بعنوان نیرویی برابرساز و بازتوزیع به نفع فقراست. در غیاب وجود آموزش همگانی، موفقیت شما به وضعیت اقتصادی - اجتماعی خانوادهتان بستگی دارد. بدنیا آمدن در یک خانواده ثروتمند یعنی فضایی که از نظر فکری مشوق رشد و پیشرفت است و همچنین ارتباطات کافی برای گرفتن مشاغل بهتر در آینده. ولی اگر در خانواده فقیری بدنیا آمده باشید هیچکدام از اینها را نداشته و تنها شانس شما رفتن به مدرسه برای کسب دانش و مهارت لازم برای پیشرفت اقتصادی است. اما وقتیکه مثلا با اقتصاددانان بانک جهانی صحبت کنید میبینید آنها بخوبی میدانند که هرچند کودکان امروزی نسبت به گذشته خیلی بیشتر به مدرسه میروند، اما همچنان چیزهایی که باید را نمیآموزند و حتی در مورد مهارتهای پایهای خواندن و ریاضیات نیز دچار مشکل هستند.
در این میان بعضی تحقیقات مشاهده نمودهاند که میزان گسترش آموزش همگانی در کشورهای دموکراتیک بیشتر از حکومتهای استبدادی است، اما این الزاما بدین معنی نیست که دموکراسی باعث رشد آموزش شده، بلکه ممکن است جوامعی که ارزشهای بخصوصی مثل پروتستان یا لیبرال داشتند در نهایت بسمت دموکراسی حرکت کردند و بدلیل همان ویژگیهای فرهنگی هم تصمیم به ارائه آموزش همگانی گرفتند. بنابراین نگاه مقایسهای به کشورها به ما در مورد نقش علت و معلولی این فاکتورها چیزی نمیگوید.
همچنین در دهه 1990 بسیاری کشورهای جهان توافقنامهای را امضا کرده و به گسترش آموزش همگانی اعلام تعهد نمودند. از این جهت رشد آموزش در کشورهایی که در همین دوره فرآیند دموکراتیک شدن را گذراندند را نمیتوان کاملا به خود دموکراسی نسبت داد. عملا هم بررسی دادهها نشان میدهد خوشبینانهترین تخمین از تاثیر دموکراسی بر رشد آموزش همگانی حدود 5 درصد است.
بطور تاریخی دخالت دولتها در آموزش ابتدائی بین 60 تا 100 سال پیش از ورود دموکراسی به آنها آغاز گشت، درحالیکه در کشورهایی که در نهایت به دموکراسی دست یافتند پیش از آن 70 درصد کودکان به آموزش ابتدائی همگانی دسترسی داشتند. این یعنی بیشتر رشد آموزش ابتدائی قبل از دموکراسی روی داد و نقش دموکراسی صرفا تکمیل آن 30 درصد باقیمانده بود.
حال اگر بخواهید در مورد سیستمهای آموزشی در کشورهای مختلف تحقیق کنید تقریبا همیشه با تصویرهای مشابه روبرو میشوید: کلاسی از دانشآموزان حول محور یک معلم. این مدل که در امپراطوری پروس بعنوان پایهگذار سیستم آموزش همگانی دولتی توسعه یافت بعدا تمام دنیا را متاثر کرد.
پروس در قرن هجدهم شاهد هرج و مرجهای اجتماعی بسیاری بود که باعث شد به این نتیجه برسد که سیستم قدیمی فرمانبرداری روستائیان از مالکین دیگر قادر به بقا نیست زیرا ساختار مالکیت زمین و اقتصاد تغییر کرده است. بنابراین جهت حفظ نظم در قلمروی خود، پادشاه تصمیم گرفت که از سنین بسیار پایین شروع به آموزش کودکان در مورد وفاداری، اطاعت، و تعهد به پادشاه کند زیرا شکل دادن به آنها در جوانی سادهتر است. به این شکل بعدا دیگر نیازی به کنترل آنها با زور نخواهد بود زیرا آن ارزشها در آنها نهادینه میگردند.
ایده ایجاد وفاداری به حکومت و شاه توسط آموزش ابتدائی بعدا محبوبیت یافته و توسط حکومتهای استبدادی بسیاری در اروپا و آمریکای جنوبی برای استحکام قدرت دنبال شد. بعنوان نمونه بررسی دادهها نشان میدهد پس از وقوع جنگهای داخلی، حکومتها سرمایهگذاری چشمگیری در گسترش آموزش همگانی جهت استحکام قدرت خود مینمودند. مثلا در شیلی پس از پایان جنگ داخلی 1859 که طی آن ایالت آتاکاما علیه حکومت شورش کرد شاهد رشد آموزش همگانی توسط دولت در این ایالت هستیم درحالیکه چنین پروژهای در سایر ایالات دنبال نشد.
حتی آموزش خواندن و نوشتن در چنین سیستمهایی برمبنای متون بخصوصی صورت میگرفت. مثلا در شیلی متن کتاب ابتدائی چیزی مانند این بود "اگر من خوب رفتار کنم، والدین من و معلمم مرا دوست خواهند داشت و من نعمات بسیاری دریافت خواهم کرد. اگر غذایی که بدست میآورم را کافی بدانم به بهشت میروم. اما اگر در مورد داشتههای خود شکایت کنم مجازات شده و مردم به من احترام نخواهند گذاشت و به جهنم میروم."
در فرانسه و آرژانتین، ریاضی و و علوم نیز جز مواد درسی بودند، اما نه با هدف تشویق مهارتهای تکنیکی جهت مشارکت در صنعتی شدن. زمانیکه سیستم آموزشی در این کشورها گسترش میافت، لیبرالها بیشتر از محافظهکاران قدرت داشتند. درحالیکه هر دو گروه به آموزش اخلاقی معتقد بودند، به عقیده لیبرالها این کار باید از طریق آموزش استدلال صورت بگیرد، درحالیکه برای محافظه کاران سرمنشا اخلاق در مذهب و سنت بود. در نتیجه آن تمایل لیبرالها بود که ریاضی و علوم جهت توسعه توانایی ذهنی کودکان در درک حقایق اخلاقی مورد حمایت بودند.
امروزه ما در غرب به آنچه در سیستم آموزشی چین و روسیه میگذرد به چشم تلقین و آموزش ایدئولوژیک نگاه میکنیم درحالیکه خودمان هم همان کار را با اسم آموزش شهروندی انجام میدهیم. مثلا اینکه دانشآموزان در مدارس آمریکا هر روز به پرچم کشور خود ادای احترام میکنند آموزش وطنپرستی است آن هم در یک کشور دموکراتیک. حال وقتی به کشورهای استبدادی نگاه کنید دقیقا مشابه این موضوع را میبینید، یعنی تزریق حس وطنپرستی، وفاداری به ملت و دولت، احترام به حاکمیت قانون و مقامات سیاسی.
البته شاید بنظر برسد بسیاری از اینها متعلق به گذشته هستند. اما ما حداقل در یک مورد شاهد بودیم که دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا، ادعا کرد که جنبش "جان سیاهپوستان مهم است" ناشی از الهام از آموزش مطالبی مانند "نظریه انتقادی نژادی" بوده و ما باید آنها را با آموزش وطنپرستانه جایگزین نمائیم. اینکه امروز و در یک کشور دموکراتیک هم در پاسخ به ناآرامیهای اجتماعی، سیاستمداری به آموزش بعنوان روشی برای مقابله روی میآورد موضوع بسیار جالبی است.
آگوستینا پاگلایان، استادیار علوم سیاسی دانشگاه کالیفرنیا
منبع: https://bit.ly/31RSKNe