فکر کنم هفتهی اول اردیبهشت ماه، توی یک روز دوشنبه ای بود که رفتم به سعید گفتم : “کی میتونی بیای زمین مارو شخم بزنی؟” چون دیگه میخواستیم شالی بکاریم. قرارشد آخر همون هفته بیاد، یعنی برای پنج شنبه. زمین ماهم کوچیکه، تقریبأ دو سه ساعته شخم زده میشه. امسال با تورمی که وجود داشت و گرونی هایی که شده بود، تراکتور تقریبا ساعتی 120 هزار تومان میگرفت شخم میزد. سعید بهم گفت تو صبر کن بیام اونجا حالا، برای هر ساعت صد تومان بیشتر نمیگیرم. تا پنج شنبه هم قرار بود نهر (بند) زمین رو باز کنم. چرا باید این کارو میکردم؟ بخاطر اینکه ما از پارسال تا امسال که کشاورزی نکرده بودیم و سیل اومده بود و با خودش کلی سنگ و کلوخ آورده بود داخلش، باعث شده بود این نهر مسدود بشه. باید کارگر میگرفتم، میرفتم اون بند و باز میکردم. دو سه روزی کار ما این بود که با بیل و کلنگ، خاک و سنگی که داخل این بند بود و دربیاریم.
پنج شنبه رسید و من طبق قرارمون منتظرش بودم. با موتور رفته بودم سر زمین، دیدم نیومد بهش زنگ زدم گفتم: “کجایی؟ کی میرسی؟” اخه میخواستیم غروب زمین و شخم بزنیم که آفتاب پایینه، چون اون موقع هوا خنکه و ما اذیت نمیشیم. گفت:” سرِزمینِ حاج رمضانم.” گفتم:” اونجا چیکار میکنی؟ مگه تو به من قول ندادی بیای اینجا؟” گفت: ” نشد دیگه! رفتم اونجا، الانم گیرکردم دو سه روزی اینجام. چون باید زمین خودشو پسرشو باهم شخم بزنم.” هیچی دیگه اینم دست مارو گذاشت تو حنا! منم با خودم گفتم چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ اگه اینجوری باشه دیر میشه، زمین منم عقب میافته. حالا اون یارو چون حاجی بود سعید رفت برای اون زمین شخم زد و مارو ول کرد(چه نامردیه این سعید ). البته منم که اون موقع پول نداشتم بهش بدم، قرار بود زمانیکه شالی رو درو کردیم بجای پول، شالی بهش بدم. هیچی دیگه، مجبور شدم زنگ بزنم به ایوب، ببخشید یعقوب ، ایوب داداش کوچیکشه. خلاصه، زنگ زدم به یعقوب و گفتم: ” آقا کجایی؟ کی میرسی بیای زمین منو شخم بزنی؟” یکم باهم صحبت کردیم و قرار بر این شد که فردا غروب بیاد. یعنی روز جمعه که زمان استراحتش بود. فردا غروب شد رفتم سر زمین و منتظرش موندم. خداروشکر این دفعه یعقوب با تراکتورش اومد و مشغول شخم زمین شدیم. در پایان هم یه تیکه از زمین رو به اندازه ی تقریبا 40 متر، تول کردیم، برای زمانیکه بذرها جوانه زدن بتونیم بریزیمشون تو این قسمت که بهش میگن خزانه (تول کردن رو جلوتر توضیح میدم).
یک هفته پیش مادرم 35 کیلو شالی رو خیس کرده بود و زیر پلیم(نوعی گیاه) و پتو و پلاستیک گذاشته بود تا جوانه بزنه. این یک هفته ای باید هر روز بهشون آب میداد و تیت(جدا)شون میکرد تا ریشه هاشون داخل هم گره نخوره.
صبح بعد شخم، این بذرهای جوانه زده رو ریختیم توی این 40 متر خزانه که آماده کرده بودیم. حدود یک ماه زمان میبره تا این بذرها رشد کنن و قابل نشاء بشن، تا اون موقع ما هم به کارای دیگه زمین میرسیم.
اولین کار بعد ریختن بذر این بود که کل زمین شخم شده رو آب بگیریم تا خیس بشه، چند روزی طول کشید تا کل زمین آب بگیره. بعد اینکه زمین آب گرفتیم، دوباره به یعقوب زنگ زدم گفتم: ” آقا زمین و آب گرفته بیا ” ایشون هم ساعت دوازده شب اومد مشغول تول کردن زمین شد که 5 ساعت طول کشید. تول کردن به این صورت انجام میشه که زمینی که الان خیس گرفته خب؟ بگو خب! تو این مرحله، آب توی خاک نفوذ میکنه و خاک کاملأ خیس میگیره. بعدش یعقوب با تراکتور شروع میکنه به دور زدن با چرخ و اون بیلی که عقب تراکتور داره خاک ها رو اینقد اینطرف اونطرف میکنه تا جایی که تبدیل میشه به گل، بعد توی آخرین مرحله با بیلی که عقب تراکتور وصله یکبار به صورت کامل روی گِل ها میکشه تا سطح گِل ها کاملأ صاف بشه طوری که آب بتونه روی این گِل ها وایسه. مقدار آبی هم که باید روی گل وایسه عمق مناسبش حدود دو تا سه سانتی متره، در حدی که فقط یه لایه آب روی سطحش باشه، دیگه بیشتر از این مقدار نباید عمق داشته باشه وگرنه اینجوری زمین فقط بدرد ماهی ریختن میخوره نه شالیکاری.
کار یعقوب دیگه با زمین من تمام شده بود و از اونجایی که باهاش طی کرده بودم دست مزدش رو نقدی حساب کنم و منم که پول نداشتم، مجبور شدم از داداشم یک میلیون قرض کنم و بهش بدم.
روز بعدش من که خودم اصلأ حال نداشتم برم سر زمین چون تا پنج صبح بیدار بودم، ولی بابام اینا رفته بودن سر زمین و پَل به پَل (به هر بخش تقسیم شده زمین میگن پَل) همش رو پَرج زدن. (به گِل هایی که بیرون از آب موندن و با بَلو(تیشه) صافشون میکنی و میفرستی زیر آب میگن پرج زدن). بعد از پرج زدن هم چایر تراشی کرده بودن. (روی مرزهای بین هر پَل شالی کلی علف هرز رشد کرده که بهش میگن چایر).
دیگه تا این موقع بذرهامون حدود 30 سانتی قد کشیده بودن آماده ی نشاء. با پدرم و رفیقم و داداشم افتادیم به جون خزانه، سه چهار ساعته بذرها رو کندیم، البته من بذر کندن زیاد بلد نبودم بخاطر همین همیشه از بقیه عقب میموندم. اما در نهایت بذرها رو کندیم. کل دسته های بذر رو توی زمین با فاصله حدود یک متر پخش کردیم تا آماده بشه برای نشاء. روز بعد از روستامون 8 تا نشاگر گرفتیم. امسال دستمزد هر نشاگر 75 هزار تومان بود، سر همین داستان خیلی بهمون فشار اومد چون دیگه پول نداشتم بازم مجبور شدم قرض کنم. من هم همیشه از کی پول قرض میگیرم؟ داداشم. جاتون خالی روز نشاء مادرم تهچین گوشت و لپه درست کرده بود حسابی چسبید. (چی هست؟) میخوای بگی نخوردی تا حالا؟ نصف عمرت بر فناس. یهروز برات میآرم. اتفاقأ خیلی هم خوشمزه شده بود یک ته دیگ قرمزی هم بسته بود که کلی کیف داد.
چند روز بعد نصف کیسه کود سفید آوردیم شایدم کمتر، ریختیم تو زمین. کود سفید باعث میشه نیروی زیادی به نشاء بده تا خودش رو احیا کنه. یعنی سریعتر بتونه رشد کنه(تو فکر کن انگار دوپینگ کرده) پس فهمیدی که کود سفید و برای چی استفاده میکنیم.
یه اتفاق بدی که امسال افتاد این بود که تقریبأ زمانیکه سه هفته از نشاء گذشته بود، موج کرم های ساقه رسیدن به زمین، قتل عام کردن ینیا! (نیم وجبیا به جثه شون نمیومد کرم های قاتل) بخاطر همین مجبور شدیم یه دور کامل سم پاشی کنیم که بتونیم جلوی این فاجعه رو بگیریم که دیدیم نشد. تقریبا سه بار سم کرم ساقه زدیم در حالیکه قبلأ فقط یهبار این سمو میزدیم. پارسال این سم بود 35 هزار تومان درحالیکه امسال همین سم 150 هزار تومان شده. (چه خبره؟ جنگه مگه؟) احتمالأ هست دیگه آخه اختلاف قیمتشون با همدیگه خیلی زیاده. مجددأ قرض، مجددأ داداش! خلاصه هزینه ای بود که رو دستمون گذاشت.
خداروشکر بعد اون دیگه مرضی به شالی نزد، چون اگر میزد دیگه باید بیخیال داستان میشدیم. البته مشکل دیگه ای براش پیش نیومد، هیچ مرض دیگهای نگرفت اما یه اتفاق بدتر افتاد!( خداییش چه حوصله و اعصابی داشتی من بودم بیخیال قضیه میشدم) تقریبأ اوایل شهریور ماه بودیم و شالی ها حسابی قد کشیده بودن و خیلی خوشگل خوشه بسته بودن که سروکله خوک ها با کل خاندانشون از تو جنگل پیدا شد. در دوره شالیکاری خوک ها دور زمین ها جمع میشن و یک دفعه حمله میکنن به زمین. میشه گفت از اول شهریور تا 26 شهریور که ما این شالی رو میخواستیم درو کنیم هر شب میرفتیم شوپا یعنی اگر یه شب نمیرفتیم خوک ها حمله میکردن به زمین. (خب، شوپا چیه؟) به مراقبت از زمین شالی در مقابل خوک ها در طول شب شوپا گفته میشه. چند شب رو پدرم رفت، چند شب رو من رفتم چند شبشم داداشم رفت. ولی خدایی خوش میگذره، با دوستات و رفیقات میری سر زمین جمع میشین میتونی لوبیا سبز ببری اونجا شور بریزی با دوستات بخوری خیلی کیف میده یا یکی از مزایای دیگه اش اینه که با بچه ها دور هم میگیم، میخندیم و میخونیم خلاصه اینو میخوام بگم که خیلی خوش میگذره.
گذشت و رسید به 26 شهریور یادمه که ما اونروز شالی ها رو درو کردیم. هفت تا دروگر از سمت رامیان گرفتیم چون اون طرفی ها خیلی خوب درو میکنن. دروگرها درو میکردن و منو رفیقم و داداشم پشت سرشون دسته های شالی رو جمع می کردیم وبعدش میاومدیم شالی ها رو یه جایی روی هم کوپا (یعنی چیدن دسته های شالی روی هم) میکردیم. بعد اینکه شالی ها رو کوپا کردیم روشون پلاستیک کشیدیم که بارون نریزه روشون تا فردا. فرداش کمبایین اومد و شالی ها رو ریختیم تو کمبایین تا دونه های شالی از علف و ساقش جدا بشه، در نهایت شالی ها رو کیسه زدیم و بردیمشون دَنگ حاج غنی. (دَنگ چیه؟ حاج غنی کیه؟) به همون شالیکوبی دنگ گفته میشه یعنی دستگاهیه که خشک کن داره شالی رو خشک میکنه بعد پوست شالی رو از برنج جدا میکنه و برنج رو بهت تحویل میده. یه آقایی هم به نام حاج غنی از دوره ی پدر بزرگم اینا دنگ داشت. به عبارتی اولین دنگ، که هنوزم توی علی آباد هست. ما هم هنوز میبریم همونجا البته دیگه الان چند تا دنگ دیگه اومده، یهسری ها میبرن اونجا، هم خلوت تره هم راحت تره.
اینجوری بود که داستان ما با این همه بالا و پایین و اتفاق ها بالأخره به پایان رسید.
شخصیت های این داستان کاملأ برگرفته از واقعیت و به نقل از یکی از اهالی روستای سیاه رودباره.
ما را در اینستاگرام دنبال کنید: https://instagram.com/kooppacom
منبع:
https://kooppa.com/blog/ماجرای-ممد-بی-پول-شالیکار/