صدای گریهاش هنوز توی گوشمه. یا صدای گریهام. همون پسر بچهی پونزده ساله که برای تمرین والیبال به سالن ورزشی میرفت سالن ورزشی پسر ها، فقط چند متر با سالن ورزشی دخترها فاصله داشت. با این حال هنوز مثل یه بچه ننه دلتنگ مادرش میشد، وقتی مادرش برای مربیگری میرفت سالن دخترها. هنوز مربی خودش نیومده بود که همون آدم بزرگهای تیم تصمیم گرفتن که با توپِ والیبال، فوتبال بازی کنن. به خاطر سن کمش مجبور بود که دروازهبان تیم باشه. وقتی کار به مساوی کشید. قوی اما با استرس روبروی دروازه وایستاده بود که حریف ضربهی محکمی به توپ زد و خورد به دستش. قدرت ضربه به قدری زیاد بود که دریک لحظه حسِ بی حسی بهش دست داد و بعد شروع کرد جلوی تمام آدم بزرگا گریه کردن. درجا وسایلشو جمع کرد و به سمت سالن دخترها راه افتاد. تمام راه رو گریه میکرد و دستش رو گرفته بود. دستش به اندازه سه برابرِ حالت عادی باد کرده بود و از شدت درد نمیتونست جلوی گریههاش رو بگیره. این آخرین باری بود که دست به توپ والیبال زد و در حقیقت از این بازی متنفر بود. درد ناشی از هر چیزی در نهایت منجر به تنفر نسبت به اون چیز میشه و بعد از اون درد، دردهای زیادی بود که احساس تنفرش رو بیشتر میکرد. اما دیگه گریه نکرد. فقط متنفر بود و احساس درد داشت.