این جمله در مغزم رژه میرود. بی هوا دلم خواست که بعد از سالها و برای اولین بار دغدغهام بشود وبلاگ نویسی و با نگاهی دیگر دلم بخواهد که از فضای مجازی شلوغ تر فاصله بگیرم. البته در یک ماه گذشته چند باری حرفش بود که این کار را انجام بدهم امّا نتوانستم همت کنم و زودتر از اینها دست به کار بشوم. امروز به دوستی میگفتم که دارم دلم میخواهد برگردم به دورانِ دغدغهی وبلاگ، به جای اینکه دغدغهام بشود عکسهای اینستاگرامی! میگفت:« مخاطب ندارد » و من گفتم:« مهم الان نیست» و این حرفم یعنی مهم مخاطب نیست. البته کدام نویسندهای پیدا میشود که مخاطب برایش مهم نباشد! اما حرف من این است که مخاطبش بالاخره پیدا میشود. باید قبول کرد که یکی از عمده ترین دلایلی که خواستم بنویسم این است که حالم را خوب میکند. حتا اگر یک نفر هم پیدا بشود و وقت بگذارد و دنیای مرا بخواند برایم همیشه جذاب بوده. اینطور شد که در اولین متن خواستم توضیحی دربارهی کاری که میکنم بنویسم. بالاخره هر اتفاقی نیازمند یک پیشگفتار و مقدمه است و مقدمهی من ساده بود و بی حاشیه! میخواهم بنویسم. همین.
هرچند که فکرش را نمیکردم که جلوی تلویزیون و در بدترین حالتِ ممکن بنیشم و بنویسم. پر از دغدغه! اما نمیخواهم تحت هیچ شرایطی، مشکلات فعلی من ضربهای به نوشتنم وارد کند. مبنای من برای آیندهی این وبلاگ نوشتن است. بدون هیچ حرفی و حرف از همه چیز! حتا وقت هایی که مثل الان فکر کردم که نباید بنویسم چون تمرکز ندارم هم بنویسم. حتا به چشم یک تمرین هم میشود به آن نگاه کرد. تمرینی که نباید از آن ساده گذشت. من فکر میکنم این حرف که چشمهی نوشتن فلان کس کور و خشک شده است غلط است. ما آدمها برای هر لحظهمان حرفی برای گفتن داریم. حالا چه با خودمان و چه با دیگران. اما اینکه بخواهیم آن حرفها در ذهنمان بماند و به جهانِ خارج منتثل نکنیم بحث دیگری است. قسمتی از همین بحرانِ چشمهی خشک شده بر میگردد به عدم اعتماد به نفس که فکر میکنم در این لحظه که این مطالب را مینویسم فاقد آن هستم. پس آنقدر ها هم نباید تمرینی به آن نگاه کرد. شاید در همین لحظه که به قولی تمرین نوشتن را انجام میدهم فکری به ذهنم برسد که نوشتن و منتشر کردن آن جای در لحظهای متفاوت به درد کسی بخورد (و شاید هم نه).
21 اردیبهشت ماه 1399