جبار باغچهبان، معلم عشق بود. او با دستهایی که بوی گچ و تخته میداد، نه فقط حروف را بر زبان کودکان نوشت، که چراغی روشن در دل تاریک ناشنوایان برافروخت. ای مردی که کلمات را برای آنان که صدایی نمیشنیدند به سخن درآوردی، چگونه میتوان تو را جز به عنوان باغبان روح کودکان نامید؟
تو در سرزمین سرد ایروان زاده شدی، اما گرمای قلبت، بذری نبود که در خاک بماند. تو به ایران آمدی، و دستانت بذر عشق به آموزش را در دل زمین خشکیده کودکان کاشت. هر کودک ناشنوایی که لبهایش به لبخوانی آموخته شد، ستارهای بود که در آسمان روحت میدرخشید.
ای کسی که الفبای فارسی را به قصههای کودکانه گره زدی، و از صدای سکوت برای کودکانی که دنیا را خاموش میدیدند، دنیایی روشن ساختی؛ آیا میدانستی که هر حرفی که با عشق بر تخته سیاه نوشتی، روزی برای هزاران کودک، صدای زندگی خواهد شد؟
آن روز که “باغچه اطفال” را ساختی، تنها یک مدرسه نبودی؛ تو باغبانی بودی که گلهای بیصدا را پرورش میدادی. روش لبخوانی تو، مثل نجوایی در سکوت بود، که به گوش دل میرسید. تو معلمی بودی که هر کودک را شاگرد زندگی میکردی و نه کلاس درس.
مرگ تو در آذرماه، تنها خاموشی جسم تو بود. اما شمعی که از روح تو روشن شد، هنوز در دل هر معلمی که به کودکان عشق میآموزاند، شعله میکشد. تو تنها جبار نبودی؛ تو باغچهای بودی که تا ابد بوی گلهای دانایی خواهد داد.
ای مردی که با عشق معلم شدی، و با عشق جاودانه ماندی؛ روحت در تکتک کلاسهایی که کودکان به جای حرف، زندگی را یاد میگیرند، همیشه جاری است.