کوروش
کوروش
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

ارباب نجواها

اسپین آف زاغ نخستین، ارباب نجواها



در دنیا رازهایی هست که ندانستنش کمک می کند با خیال آسوده و ذهنی خالی از پیچیدگی ها و رمز و راز زندگی کنید. در زمین حفره ها و دره هایی هست مملو از نفرین و تاریکی، که در زمان لزوم و دستوراربابان آلامیت، از ریختن خون و کشتن هیچ موجودی دریع نمی کنند.

زندگی من در شبی مهتابی، در کنار برکه ای بر بلندای کوهستان،آغاز شد.وقتی چشمانم را باز کردم نیمی از بدنم در آب و نیمی دیگر بر کرانه برکه بود. من از آن برکه متولد شدم. نه از پدر و مادر! در اولین ساعات زندگیم بر روی زمین، بعنوان موجودی که نمیدانست کیست، در بی خبرترین و بی دانش ترین و پر احساس ترین نسخه خود، عریان، پر از حس های گوناگون و غیر قابل تفکیک از درد، ضعف،ترس و اضطراب، بی قدرت تکلم، اطرافم را تماشا کردم. دستانم را حرکت دادم و تماشا یشان کردم. به سر انگشتانم که چطور میتوانستم کنترلشان کنم؟ کنترل عجیبی که نمیفهمیدم حرکت پیش از تصمیم من اتفاق می افتاد یا بعد از تصمیمم! چگونه این جسم به اراده ای که هیچ شناخت و دانشی نسبت به آن ندارم،حرکت میکند؟ اراده ای به اراده ام ندارم! چگونه هر چیزی که در جسمم هست به سادگی بدون فکر کردن یا اتخاذ تصمییم جدی حرکت می کرد!؟ این شگفت انگیزترین چیزی بود که تا امروز بعد از هزاران سال، درکش نکردم.

خوابم برد و در نخستین طلوع آفتاب زندگی با صدای دعوای دو لاکپشت بر سر تکه علفی روی دریاچه بیدار شدم.مسئله ساده ای بود و دو لاکپشت هم مشکلی بر تقسیم غذا نداشتند. دعوی بر سر کیفیت تقسیم بود. دعوای آشنا. کم کم چیزهای جدیدی شنیدم،کم کم همه چیز را شنیدم. هر صدا و هر فکری، هر نجوا و هر آوازی که از اطراف می شندیم را میفهمیدم. من به هر زبان میفهمیدم ولی به هیچ زبان قدرت تکلم نداشتم. صدای آواز پرنده ها، دلبری و حرف دل خرگوش ماده برابر جنس نرینه اش. صدای درد دل دو درخت مجاور از تنهایی و عمر طولانی! صدای سوسماری را شنیدم که با تعجب از کنارم می گذشت و چون نتوانتست فقط برای خودش غر بزند از من پرسید تو دیگر چه جانوری هستی؟ تا حالا اینجا ندیده بودمت؟ لازم است از این پس از تو هم بترسم؟ سعی هم نکردم جوابش را بدهم چون نمی دانستم کیستم و نمی دانستم چطور می توانم جواب بدهم.دستم را به سمتش دراز کردم که لمسش کنم اما سوسمار لغزید و رفت و من برای اولین بار در زندگی ، رفتن را دیدم. به خودم نگاه کردم، پاهایم را در آب دیدم و سعی کردم مثل سوسمار خزیدن را امتحان کنم. توانستم و خیلی سریع توانستم حرکت کنم. آسان بود و این نخستین حرکتم و نخستین رفتنم از دریاچه بود.

هنوز هم گاهی در خواب می بینم که سرعتم وقتی که میخزم بیشتر است! به بوته تمشکی رسیدم. محو رنگهای زیبایش شدم. غریضه مرا به سمت چیدن تمشک هدایتم کرد،ادامه داد و به سمت خوردن نخستین میوه راهنماییم کرد. "خوشمزه" را فهمیدم و نخستین لذت زندگی را درک کردم. لذت مزه. بعدها مزه ها را در نجواها هم درک کردم. دوباره دستم را دراز کردم برای چیدن تمشکی که دورتر بود و چیدمش! احساس کردم بوته نگاهم می کند، دیدم که هیچ تمشکی از بوته، از من دور نیست چراکه بوته با مهربانی میوه هایش را تقدیمم می کرد.من لبخند بوته را دیدم و پاسخ دادم.

صدای دیگری و جسم دیگری را از پشت بوته ها دیدم. توله خرسی بود که صبحگاه برای خوردن صبحانه اش آمده بود و از مادر و برادرخواهرهایش جدا مانده بود. با دیدن من چند لحظه بی حرکت ماند و قتی دستم را به سمتش دراز کردم، ترسید و روی دو پا ایستاد. با ترس و اضطراب از آنچه میدید، خزنده ای جدید در اطراف خانه اش، بی شباهت به سوسمار، بهت زده تماشایم می کرد و نمی دانست که باید فرار کند یا بماند و بجنگد. مادرش را صدا کرد و من ندانستم مادر چیست! سعی کردم در ذهنم با او ارتباط برقرار کنم و اطمینان دهم که خطری ندارم و جز شنیدن و خزیدن و اخیرا تمشک خوردن کاری از من بر نمی آید! تلاشم بی فایده بود و و او بی وقفه مادرش را صدا می کرد.

مادرش که احتمالا مشغول تمشک خوردن در حوالی چند بوته آن طرف تر بود، سر رسید و من دیدم که چطور یک بچه با دیدن مادرش آرام می شود. پشت پاهای تنومند مادرش پنهان شد و بقیه ماجرا را دزدکی تماشا کرد. خرس مادر در اولین اقدام روی پاهایش ایستاد و با خشم و آمادگی جنگی مرا زیر نظر گرفت. اما حمله نکرد و رفت. نفس راحتی کشیدم. چون می توانست زندگیم را کوتاه کند. آن دو رفتند و من نفس راحتی کشیدم. آرام که شدم، رفتارهای دو خرس را مرور کردم، که چطور روی چهار دست و پا و روی دو پا راه رفتند. سعی کردم تقلید کنم و روی دوپا بایستم. خودم را به درختی که نزدیکم بود چسباندم و آرام آرام خودم را بالا کشیدم . سعی کردم بایستم و زمین نخورم. حفظ تعادلم ساخت بود و وقتی اولین قدم را برداشتم زمین خوردم. باز هم تلاش کردم و باز هم زمین خوردم. تمرکز کردم و سعی کردم هربار که تعادلم را از دست میدهم نیفتم و در عوض روی دستهایم فرود بیایم،شبیه خرس ها یا روی دوپا یا روی چهار دست و پا راه بروم. باید راه میرفتم.

به همین ترتیب ادامه دادم تا بعد از چند مرتبه افت و خیز توانستم تعادلم را حفظ کنم و راه بروم. بعدش دویدم! وقتی بدون فکر و تمرکز توانستم راه بروم، دوباره صداها را شنیدم، سرم پر شد از نجواهای اطراف.دنبال هر صدایی رفتم و هر ردی از نجوا را دنبال کردم.

آفتاب در بلندای آسمان بود که به کوه های سنگی رسیدم.اشکالی متفاوت از آنچه از شب قبل دیده بودم ونجواهایی متوافت از آنچه تا آن لحظه شنیدم. صدایی که شباهتی به صدای گیاهان و جانوران نداشت،این حتی آوای صخره هم نبود. پیشانیم را به دیواره چسباندم تا شاید بهتر درکش کنم. صدا از جنس من بود اما محبوس در سنگ ! رازی در دل آن سنگ ها نهفته بود که من از آن بی خبر بودم.دیوار را لمس کردم. حتی با دستانم میشنیدم! آنقدر صدا ها در گوشم و در سرم پیچید و بلند شد که قدرت تفکیک صداها را از دست دادم و با سردردی شدید از دیوار جدا شدم و به زمین افتادم. کنارم تخته سنگی بود. نشستم و کمی که حالم جا آمد به اطرافم نگاه کردم. پشت سر پر از درخت بود و راهی که ندیده از آن عبور کردم و به اینجا رسیدم. روبرو اما دو کوه سنگی بلند و دیواری کوهستانی بود. بدون هیچ دری که بشود از آن رد شد. زاغی از پشت سر و از روی سرم پرواز کرد و دقیقا روبروی صورتم شروع کرد به بال زدن و نگاه کردن در چشمانم. از چشمانش خاطراتش را دیدم که به هرسو پرواز و از بالا به هر آنچه در زمین بود مسلط بود. پرواز به نظرم جذاب تر از راه رفتن و دویدن آمد، خصوصا که پرنده هم راه می رود هم پرواز می کند. چه موجود خوشبختی! دیدن تمام راهی که آمدم از بالا، دیدن برکه اول از بالا، دیدن خزیدنم از بالا، ملاقاتم با بوته تمشک، ماجرای ایستادنم و تلوتلوخوردن هایم ... از بالا! این زاغ از پی من آمده بود! و بعد فضای پشت دیوار از بالا. چیزی پشت آن دیوارهای اسرارآمیز و بلند نبود جز جنگلی با برگ های بیرنگ که در زیرتابش خورشید مانند بلوری طلایی می درخشیدند.

در چشمانش موجود دیگری دیدم، با قدی به بلندی درخت و شنلی بر تن که به چشمان زاغ خیره بود و لحظاتی بعد او را در مقابلم دیدم که ایستاده اما نه روی زمین و به من مینگریست.

او شابان، فرمانروای جن های کوهستان،فرمانروای شهر اسرارآمیز و پنهان آکارد بود که برای دیدار من از دیوار گذشته بود.

شنلش را به من داد تا تن عریانم را بپوشانم. با او ازمیانه دیوار گذشتم و در پشت دیوار زیر درختان از دروازه ای که پدیدار شد، وارد شهر آکارد شدم.شهری شبیه به هرم معکوس که هم در عمق زمین بود و هم در بلندای آسمان. من نخستین آنیس، از غذای جن های کوهستان خوردم، از لباسهایشان پوشیدم، از دانش کهنشان آموختم. به واسطه استعدادم در درک زبان موجودات و برقراری ارتباط بی کلامی با آنها، در دربار شابان ، مقام ارباب نجواها را به من اعطا کردند تا هرآنچه در دنیای بیرون می گذشت را تحلیل و هر آنچه برای بقا و زندگی آکاردین ضروری بود، را به اطلاع شابان برسانم.

"زاغ نخستین" عنوانی بود که سایرین به من دادند، چراکه من زاغ های بسیار در سراسر سرزمین میانه، از آن سوی دماوند تا گارگو، از میکالا تا سامینا در اختیار داشتم که دنیای بیرون را از چشمان آنها میدیدم و گاهی نجواهایم را از زبان انها به آنیس ها می رساندم.

من از چشمان زاغ هایم، زایش دیگر آنیس ها را دیدم، آنیس های عریان، بی زبان، بی دانش که در گوشه و کنار سرزمین میانه، از درخت، از زمین، از دریا، از رودخانه زاده شدند. بی آنکه پدر و مادری داشته باشند، بی آنکه شابانی آنها را دریابد ، تنشان را بپوشاند و شکمشان را سیر کند، شروع کردند به خزیدن،امتحان کردن طعم علف. بیمار شدنشان را دیدم، مردنشان را دیدم. شکار شدنشان توسط حیوانات وحشی را دیدم. من نخستین راه رفتن های آن ها را دیدم، نخستین دعوای آنیس ها را دیدم، نخستین قتل را که آنیسی برای بدست آوردن جنس مادینه، هم نوعش را با سنگ به قتل رساند، و تجاوز را دیدم. من نخستین عشق را دیدم، نخستین نوزاد را دیدم که چگونه مادرش از زایش نوزاد متعجب بود. نخستین عشق مادرانه، نخستین غیرت پدرانه برای مراقبت از نوزاد و جنس مادینه را دیدم.

من ، گویی از نژادی دیگر، در مقامی بالاتر، شاهد رنج ها و زندگی سخت آنیس ها بودم.ولی من هم نوعشان بودم و بی شک اگر استعداد شنیدنم نبود، من در عذابی مشترک با آنها، آن بیرون در حال دست و پا زدن برای زنده ماندن بودم.

از شابان خواستم اجازه دهد که بتوانم اندکی از علم آکارد را به برخی از هم نوعانم آموزش دهم، که کمی راحت تر زندگی کنند.

ولی شابان مخالف بر هم زدن نظم طبیعت بود و مرا هم از انجام این کار بر حذر داشت. او معتقد بود این کار به زودی آنیس ها را در وضعیتی قرار خواهد داد که برای بدست آوردن دانش بیشتر، حریص تر و در نهایت آن ها را تهدید بر علیه اجنه می دانست.

ولی من تصمیمم را گرفته بودم و نمیخواستم بیش از این شاهد فلاکت ها و جنایات هم نوعانم در حق یکدیگر باشم. تصمییم گرفتم قوانینی برای زندگی جمعی تدوین کنم. قوانینی که از زندگی در آکارد آموخته بودم و آن را از طریق زاغ های تحت فرمانم به آگاهی آنیس هایی که قدرت دریافت نجواها را داشتند رساندم. طی صدها سال در سراسر سرزمین میانه، قوانینی حاکم شد که امکان زندگی جمعی را فراهم کرد،آنیس ها در کنار هم آموختند، آموزش دادند، آتش روشن کردند و از محصولات زمین هایشان غذا پختند.

من شاهد پیشرفت هم نوعانم بودم و از اینکه روزی برای اینکار توسط شابان محاکمه شوم، ترسی نداشتم. معتقدم شابان هم می دانست، اما چون من انتخاب او بودم، همیشه ادعای کمک رساندن من به هم نوعانم توسط دربار و دیگر آکاردین را منکر می شد و پیشرفت آنیس ها را به هوش زیاد و قدرت یادگیریشان نسبت می داد.

روزی که آمین برای دیدار شابان به آکارد آمد، در اولین دیدار،در قلبم نجوایش را شندیم که گفت: من شاهد تمام تلاش هایت برای کمک به هم نوعانت بودم. از تو سپاسگذارم!

و من دانستم پادشاه حقیقی تمام سرزمین میانه، کسی که تاریکی های دماوند را از بین می برد، آغاز کرده.


لذت زندگیپدر مادرزمین
بیشتر از زندگی،رویا پردازی میکنم. اونقدر که رویاهامو میارم تو زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید