کوروش
کوروش
خواندن ۷ دقیقه·۴ ماه پیش

DUSIG

به سرعت خودم رو به کپر "کارو" رسوندم و وارد شدم. خوابیده بود و داشت خواب میدید. چون صورتش شبیه یه آدم مرده بود و من این حالت رو بارها دیدم که بعدش بیدار می شه و خواب تکراریش برای فارید تعریف می کنه. اگر بیدار بشه دنبال فارید می گرده که خواب رو براش تعریف کنه.خودم رو رسوندم بهش و جلوی صورتش شروع کردم به بال زدن. سعی کردن انقدر محکم و سریع بال بزنم که بیدارش کنم، تا بگرده دنبال فارید. وقتی پیداش نکنه میتونم متوجهش کنم که دنبالم راه بیفته که برسونمش به چاه، که فارید رو نجاتش بدیم.

داشتم تور ماهیگیری روبالا میکشیدم که صدایی از دوردست ها شنیدم، صدایی که باد از ساحل به سمتم می آورد. به صدا که توجه کردم تور محو شد و دیدم روی تختخوابم و "زاغ آکارد" جلوی صورتم داره بال بال میزنه. از تختم پایین اومدم و فارید رو صدا کردم، معمولا دم در می نشست و اگر جایی میرفت تو بیداری من میرفت نه وقتی که خوابم. چند بار صداش کردم و پیداش نشد. هیچ اثری ازش نبود. سر برگردوندم و زاغ آکارد رو دیدم که بهم زل زده. حس کردم برای فارید اتفاقی افتاده و چون زاغ آکارد اینجاست، حتما پیغامی آورده و میدونه فارید کجاست.

بهش فهموندم که باید دنبالم بیاد تا فارید رو پیدا کنه. باید تا دیر نشده نجاتش بدیم. 11 ماه پیش که اون اتفاق افتاد، همه میگفتن که کارو عقلش رو از دست داده. نه اینکه عقلش رو از دست داده باشه و چیزی نفهمه، انگاری بیشتر میفهمه و همین از نظر خیلی ها یعنی دیوونگی. برای همینم دیگه با کسی حرف نمیزنه. تنها کسی که صداش رو میشنوه فارید هست و خودش.بهش فهموندم که باید دنبالم راه بیفته و فهمید.سرعت پروازم رو باهاش هماهنگ کردم که گمم نکنه و تو دیدش باشم.

هنوز گیج رویا بودم، داشتم تلو تلو میخوردم و میدویدم و با چشم های باز رویا میدیدم، گاهی موج به صورتم میخورد و گاهی زبری برگهای نیزار صورتم رو میبرید. گاهی پاهام تو قایق سر میخورد و گاهی شن های نرم و داغ پاهامو میسوزوندن. زاغ رو میدیدم و نمیدیدم ، ولی اونقدری هوشیار بودم کهبدونم باید تعقیبش کنم. فهمیم کجا میبرتم. دعا کردم که از چاه رد بشه و اون اتفاق تکرار نشده باشه. ولی این اتفاق نیفتاد و زاغ به داخل چاه پرواز کرد و بعد از چند لحظه برگشت روی دیواره چاه نشست.

تقریبا مطمئن بودم که کارو با دیدن چاه میفهمه قضیه از چه قراره و من برای اینکه لحظه ای رو برای تردید داشتنش از دست ندم به محض اینکه به چاه رسیدم به داخلش شیرجه زدم و بعد روی دیواره چاه نشستم. به داخل چاه اشاره کردم و امیدوار بودم که سریعتر یه کاری بکنه. از عقب تر که میومد دید چکار کردم و به محض رسیدن طناب روی چاه رو به درخت کنار چاه محکم کرد و همینطور که اسم فارید رو زمزمه میکرد از چاه پایین رفت.

از دیواره چاه که پایین میرفتم مطمئن نبودم میتونم فارید رو زنده بیرون بیارم. چاه عمیقی بود و اگر فارید سقوط کرده باشه... کاش اینجا پیداش نکنم. به ته چاه که رسیدم پاهام روی خشکی فرود اومدن. وقت خشکی چاه بود و این عجیب نبود. اون پایین تاریک بود و من چیزی نمیدیدم. رو زانو نشستم و با دستم کف چاه رو میگشتم به این امید که فارید رو پیدا نکنم. اسمش رو صدا کردم و چیزی جز پژواک صدای خودم که در محیط دیواره چاه به گردش درمیومدن چیزی نمیشندیدم. تقریبا مطمئن شدم که خبری از فارید نیست و کمی خیال آسوده نشستم. با این حال یه بار دیگه بلند اسمش رو صدا زدم و سرم رو به دیواره سرد سنگی چاه تکیه دادم. عین یه آدم احمق ته یه چاه عمیق و خشک نشستم و دارم فارید رو صدا میکنم و دلیل اومدنم تا اینجا هم یه زاغ بوده ،اگرچه اون زاغ رو پرنده باهوشی میدونستم ولی چرا من رو کشوند اینجا؟ شاید مردم درست میگن و من واقعا دیوونم که فکر میکنم یه زاغ میتونه باهوش باشه، اونقدری که راهنماییم کنه فارید رو پیدا کنم. دلم به حال خودم سوخت و وقتی دوباره اون رویاها رو جلوی چشمام دیدم، گریه کردم.کایلا رو میدیدم که با صورت بی مانند در زیبایی، با چشمانی که مثل ستاره می درخشید، دستانش رو دور گردنم حلقه کرده و با من حرف میزنه. به زبونی که نمیفهمم. ولی من بی نیاز از فهمیدن کلماتش، مسحور زیبایی و آهنگ صداشم. مثل نجوای گل در گوش شاپرک.

منتظر بودم که کارو، فارید رو از چاه بیاره بیرون. از عمق چاه چند باری صدای مبهم شندیم که مثل باد تو گوشم پیچید و نجوایی که نفهمیدم. ولی از اونها خبری نشد. طناب بی حرکت، بدون اینکه کششی در اون بوجود بیاد که امیدوارم کنه دارن از چاه میان بالا، سر جاش ثابت بود.مدتی به همون ترتیب گذشت و من لرزشی در زمین احساس کردم. زمین لرزه ای که شدید نبود اما میتونست دیواره چاه رو روی سرشون آوار کنه! نمیدونستم باید چطوری خبر بدم؛ خواستم پرواز کنم که دیدم از درز لای سنگ های دیواره چاه، آب سرازیر شده و هنوز چند لحظه نگذشته بود که حجم آب اونقدری زیاد شده که انگار یه موج از دریا وارد چاه شده!بالهام رو باز کردم و آماده پریدن شدم ولی این قدرت از من گرفته شده بود و فقط میتونستم بمونم و تماشا کنم. دیواره نریخت اما چاه پر از آب شد!و من در تمام زندگیم همچین چیزی رو ندیدم. چه زمانی که در آکارد بودم چه بعدش که اینجا در میاکالا زندگی کردم.

چند روز دیگه میشه یازده سال که اون اتفاق افتاد. یه شب معمولی عین بقیه شبهایی که برای ماهیگیری توی دریا بودیم.داشتم برای بالا کشیدن تور آماده می شدم که اون گرداب پیداش شد و من و قایقم رو تو خودش فرو برد. اون بهترین اتفاق زندگیم بود.

آه کایلای زیبای من. اون شب بود که فهمیدم توی دنیا چیزهایی هست که ما ازشون بی خبریم و حتی وقتی با اونها روبرو میشیم یا در معرضش قرار میگیریم، اونقدری میفهمیم که بهمون اجازه میدن! اونقدری بر میداریم که مشخص کردن.زمین خشک ته چاه شکافته شد و با فشار آبی که از بالا رو سرم ریخت،به داخل شکافی که باز شد کشیده شدم. افکارم مابین روشنی خاطرات کایلا و تاریکی چاه و سقوط از چاه، سوسو می زد. در اختیار و در دستان سرنوشت خودم رو اونقدر مطیع دیدم که کوچکترین تلاشی برای نجات نکردم.نمیتونستم اتفاقات اطرافم رو درک کنم.

رو در روی "دوسیگ"،محو تماشای همراه و دوست گمشدم بودم. در چشمان همدیگه، خاطراتمون رو تماشا کردیم و من چقدر از این سقوط خوشحال بودم.از نجواهایی که در سرم میپیچید، تا تصمیمم به روبرو شدن با سرنوشت، تصمیمم به سقوط در چاهی که یکبار دوسیگ رو از من گرفت و اینبار بهم برگردوند. شاید بشه گفت همه این اتفاقات فقط حادثه نبوده و بایدهایی بود که اتفاق افتاد و ما مثل حلقه های وسط زنجیر وظیفمون وصل کردن و وصل نگه داشتنه ،تا یه روز، کسی که باید، کاری که باید رو انجام بده.

از روزی که فکر میکردم از دستش دادم، گفتم، که چی به سرم اومد، که چقدر غمگین بودم و چقدر مقصر بودن در اون اتفاق آزارم میداد. ازش خواستم که با من بیاد و اگر نمیتونه من رو همراهش ببره.اگر خوابم بیدارم نکنه، من بدون اون نصف و نیمه ام.

دوسیگ که انگار صدها سال زندگی و مردن رو تجربه کرده باشه، گردنش رو خم کرد و با مهربونی بهم گفت: این تصمیم ما نیست.تو باید در کنار کارو بمونی. نه به خاطر اون،به خاطر "آمین" که به زودی با بزرگترین موجی که دریا به خودش دیده وارد دنیای آدم ها میشه. و این رو به خاطر داشته باش، با اینکه اون شبیه به آدمهاست، یه آدم معمولی نیست. مراقبش باش و اجازه نده قلبش به سمت تاریکی بره. اون میتونه تاریک تر از هر تاریکی دنیا و زندگی ها رو نابود کنه، و اگر قلبش به سمت روشنایی بره، تنها امید انسانها برای نجات زندگی روی زمین خواهد بود.

وقتش که برسه، باید تا دریاچه کایلا همراهیش کنی. وقتش که برسه، دوباره منو میبینی. تو همیشه همراه اون خواهی بود. از امروز تا پایان زندگی انسان روی زمین، تو همراه آمین خواهی بود. این تصمیم و خواست کایلاست.

مطمئنم که دیوونه بودن صفتی خوبی برای منه! در اعماق زمین زیر یه چاه عمیق، عین ماهی نفس می کشم و شاهد مکالمه دو سگم! اونقدر چیزهای عجیب دیدم که اگر خودمم تبدیل به سگ بشم تعجب نمیکنم. ولی آمین کیه که باید مراقبش باشیم. کیه که از دریا میاد و کایلا خواسته مراقبش باشیم؟

از دریایی که روزی کایلا، پیدام کرد.

کارو
بیشتر از زندگی،رویا پردازی میکنم. اونقدر که رویاهامو میارم تو زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید