یادم نیست که این جمله را جایی خوانده ام و یا اینکه این جمله را مغز لعنتی خودم تولید کرده است. به احتمال زیاد، ( چیزی که در خاطرم هست ) این جمله ی بالا را در چنل تلگرامی آنارکونومی ( اِریک نوتز سابق ) خوانده ام.
من همیشه با معیار هایی که دارم انسان ها را سنجیده ام. گاهی برخی چیز های کوچک، صدای هشداری می شود برای دوری از آن آدم و یا فهمیدن اینکه ساختار های مغزیمان به درد هم نمی خورد و مورد پسند من نیست. همیشه ابتدا انسان ها را سنجیده ام و سپس نظرات افراد مورد پسندم را در نظر خودم دخیل داشته ام. اما تازگی ها دارم از نو شروع میکنم. این اندیشه را در سر دارم که آیا اصلا سنجیدن انسان ها کار درستی است؟ آیا ما همه قابل تغییریم و این جدال بین انسانیت و خوی انسانی به کجا ها خواهد کشید؟ اصلا حد و مرزش چیست؟ چه چیزی چه چیز دیگر را تعیین می کند؟
ابدا دچار بحران وجودی نشده ام. دچار بحران فکری شده ام. وجودم را بیشتر می شناسم. می شناسم که وجودم را نمی توانم بشناسم. دارم به این فکر میکنم که این تضاد بین فکر و حس کردن چیست؟ تا به کجا قرار است که به ماوراء الطبیعه اعتماد کنم؟ اصلا اعتماد کنم که چه؟ قانونی وجود دارد؟ هر چه قدر که جهان بیرونم را نمی شناسم دارم درونم را بیشتر می شناسم. بازی های ذهنی خودم را بیشتر متوجه می شوم. بیماری هایم و اختلالاتم را بیشتر می شناسم. و به راستی که آدم از چیزی که نمی شناسد، می ترسد. من از جهان های بیرونی می ترسم. من بیرون از خود را نمی شناسم. آیا قرار است که دیگری و دیگران را بشناسم؟
این روز ها برای شناخت بدیهیات که به لطف دیگرانی که اسمشان را روزی فهمیده ام، مرور بدیهیات گشته است، مطالعه می کنم. می بینم، گوش می دهم، می خوانم و درک میکنم. خیلی دوست داشتم که در پایان، فکر هم بکنم ولی هیچوقت به طور ارادی فکر کردن را نتوانسته ام. فکر کردن، بسیار دشوار است. یکی از این کتاب هایی که می خوانم، کتاب روایت های سپیده قلیان ( زندانی سیاسی در نظام سیاسی جمهوری اسلامی )، "تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می کشد" است.
با این مغز بی فکر و ناشایست خود ( ابدا تواضع نمیکنم. ) در اندیشه ی این هستم ( ایهام را درنیابید منظورم هر دو معنی واژه است ) که این کتاب را باید همگان بخوانند. درست است که شرح جنگ، به پای دیدن خود جنگ نمی رسد ولی آگاهی، لازم است هرچند که ریشه ای نباشد. هر چه قدر بیشتر آگاه شویم، کمتر غرق می شویم و احتمال نجاتمان از باتلاق بیشتر است. ( گاهی خسته می شوم از ریخته شدن علم احتمالات در دیگ خلقت ما )
در این کتاب می توانیم اوباش محوری و لزوم روانکاوی در افراد حاضر و حامی این سیستم را دریابیم. با خواندن این کتاب علاقه ی وافری به دانستن علم روانکاوی پیدا کرده ام. همچنین در این کتاب روایت هایی از حکم هایی نظیر اعدام و شلاق و شکنجه های بی حکم وجود دارد و روایت ها با جزئیات نوشته شده است. در روایت زندان های این کشور، ( که درجه بندی دارند و ما در درجات بیرونی آن هستیم. ( درجه ی بیرونی = توهم در بند نبودن و به اصطلاح هواخوری زندان ) ) به مسایلی که در بطن جامعه وجود دارند پرداخته شده است نظیر: قوانین مردسالارانه، رخنه ی دین در فرهنگ و زندگی ها، فقر، نژاد پرستی، مرکزگرایی و قوانین کوییر ستیزانه ی حاضر در بستر جامعه.
کتاب های ( روایت های ) بیشتری در این موضوع:
نامه های یک اعدامی ( فرزاد کمانگر )
دست نوشته های فرزاد کمانگر
زندان در ایران ( شیرین عبادی )
جنایت بی عقوبت ( عدالت برای ایران )
زیر بوته ی لاله عباسی ( نسرین پرواز )
شکنجه سفید ( نرگس محمدی )
پ.ن: فایل های پی دی اف این کتاب ها رو می تونید دانلود کنید. ( پیدا کردن برخی آسان و پیدا کردن برخی سخت هست. )
پ.ن دو: اگر نتوانستید که پی دی اف رو پیدا کنید، می تونید پادکستشون رو پیدا کنید. جوینده، یابنده است...
پ.ن سه: به امید کم شدن چنین روایت هایی...