سر کلاس زیست بودیم. معلم زیست (*) سعی داشت با استفهام انکاری یه موضوعی رو تو سرمون جا بندازه و بحث از اینجا شروع شد.
_بچه ها! سرطان خطرناک تر و کشنده تره یا زخم معده؟
من که داشتم تو جزوه پشتِ سر هم یه سری نکته از مبحث قبلی مینوشتم سرم رو آوردم بالا، به مانیتور خیره شدم از فرط تعجب. مردد بودم تایپ کنم یا نکنم؟ آخه این چه سوالی بود؟ زخم معده کجا و سرطان کجا؟
بچه ها پشت هم جواب میدادند:
«سرطان»
«saratan»
«معلومه که سرطان»
«سرطاااان»
«سرطان:(»
_پس همه تون متفق القول میگید سرطان! خب حالا بگید ببینم نظرتون درباره درد چیه؟ درد خوبه یا بد؟
این بار رفتم تو فکر. از صبح مشخص بود مغزم دنبال بهونه میگرده. دنبال واژه. مغزی که دچار و بیمار واژه ها است. درد خوب بود یا نه؟
شاید نشه به این سوال، پاسخ واحدی داد ولی به نظرم برای جواب دادن بهش باید از دور نگاهش کنی و جواب بدی... اگه درد نزدیکت باشه، اگه مثل خوره به وجودت افتاده باشه به نظرت میشه نظر منصفانه ای بهش بدی؟ قطعا نمیشه. اولین شرط اینه که از بالا وایسی و نگاه کنی بعد یه جواب درخور و قانع کننده به این پدیده بدی.
"درد لزوما بد نیست." بین «خوب» «بد» هایی که بچه ها میفرستادند جواب من شده بود تافته جدابافته. آخه حق داشتم. مگه میشه به یه اتفاق نسبی جواب مطلق داد؟ البته بماند که برای من روایت ها همیشه حول طیف سیاه تا سفید و تونالیته خاکستری روایت میشه و مغز من پاسخ های صفر و یکی، سیاه و سفید، خیر و شر مطلق، هیچ و همه، خوب و بدِ محض رو ابدا نمیپذیره؛ حداقل از جانب آدم ها نمیپذیره. مگه ما کامپیوتریم؟
بگذریم. این حرف ها باید میرفت تو زیرمتن اما مهم اند. این قدر مهم که شاید جاش درست تو مرکز متن باشه همون طور که مقر درستش دقیقا مرکز زندگیه.
درد لزوما بد نیست. اگه کلاس زیست نبود و کلاس منطق، روانشناسی و ... بود دست بلند میکردم، از کنج خلوتم میخزیدم بیرون و سناریو مغزم رو بلند بلند برای همه میگفتم؛ اما این جا کلاس زیست بود و باید معلم برمیگشت سر درس اصلیش. باید برمیگشت و گیرنده های درد تو بدن، حواس پیکری و مزایای بودنشون رو میگفت. باید کلید واژه های این مبحث رو میگفت تا تو تست ها درست بزنیم. باید نکات تصویر رو میگفت تا از بقیه عقب نمونیم. باید درس رو تموم میکرد تا از طرح درس های مدرسه عقب نمونیم و به آزمون ها برسیم. وقتِ این حرف ها و این افکار نبود. یه دانش آموز دبیرستانی هیچ وقت، زمانی برای حرف زدن نداره. این یکی از مهم ترین ثمره های نظام آموزشی بزرگوارِ ماست.
درد لزوما بد نیست و لزوما خوب هم نیست. درد نشونه حیاته. یه قانونی هست که میگه: «درد میکشی، پس هستی.» البته این قضیه، دوشرطی نیست. اگر درد میکشی، هستی اما لزوما وقتی هستی، درد نمیکشی. درد کشیدن شرط لازم هست ولی کافی نیست. اگه یه آدم مرده باشه وقتی سوزن به دستش بزنیم چشم هاش رو باز نمیکنه بگه "آخ"... اگه یه آدم تو زندگی نباتی باشه اگه نورِ مستقیم به چشمش بتابونیم، چشمش درد نمیگیره. اگه یه کسی تو کما باشه با نیشگون گرفتن از جاش بلند نمیشه بزنه تو سرت. البته این ها همون قضیه زیستی و عینی ماجرا است. خودتون میدونید من از نوشتن متن های ذهنی، خوندن نوشته های ذهنی و حتی پدیده های ذهنی بیشتر لذت میبرم...
اگه چشم های آدم بمیره دیگه با دیدن اون کلیپِ مبتذلی که دو تا موتور سوار کودک کار رو تو سطل زباله انداختند و به غمش خندیدند، اشک نمیریزه و منقلب نمیشه. (از این اتفاق دو سال گذشته تقریبا ولی اثر عمیقی توی وجودم گذاشت که هرگز فراموش نمیکنم و بارها و بار ها درباره اون اتفاق خواهم نوشت.) اگه روح یه آدم بمیره رو میاره به آدم ها برچسب میزنه، به افغانستانی ها میگه افغانی و دلشون رو میشکونه، با دیدن لباس یه آدم به خودش اجازه میده بهش بدترین نسبت ها رو بده مثلا میگه طرف خرابه و ... یا با دیدن یه دختر چادری به خودش حق میده قضاوتش کنه. اگه قلب یه آدم مرده باشه، دلتنگ نمیشه، جمعه های پاییز دلش نمیگیره، با بوییدن نوزاد دلش قنج نمیره، با خوندن شعر ذوق نمیکنه و ... اما وقتی با چشیدن طعم این اتفاقات درد بکشی یعنی زنده ای. با واکنش دادن به این اتفاقات تو خوشبختی که زنده ای. جزء معدود آدم های سعادتمندی که نسلشون منقرض نشده. اگه دلت تنگه میشه یعنی قلب داره میتپه، اگه چشمت اشک میریزه یعنی هنوز وجودت سراسر سیاهی نشده. اگه درد میکشی یعنی هنوز زنده ای؛ پس درد لزوما بد نیست.
درد لزوما بد نیست اما برای آدمی که از درد کشیدن فاصله گرفته یا از اون درد بزرگ شده یا رشد مثبتی بعد از واقعه دردناک داشته. تصور کن یه نفر با مشت زده تو بینیت و خون همه صورتت رو گرفته و از درد داری به خودت میپیچی... بعد من بیام ازت بپرسم به نظرت درد خوبه یا بد؟ سوالِ من خیلی خنده داره... هم این سوالی که الان دارم ازت میپرسم و میشه گفت استفهام انکاریه؛ هم سوالی که بخوام تو اون شرایط ازت بپرسم.
برای ادامه حرف هام میخوام ارجاعتون بدم به دو سه تا پاراگراف بالاتر؛ یه جمله با صنعت ادبی پارادوکس. «درد در عین خوب بودن بده.» به عقیده من درد میتونه بد باشه... چرا؟ چون ممکنه تو رو بکشه... همون طور که میتونه نشونه حیات باشه یا یه زنگ خطر برای پیگیری مشکل بزرگ تو وجودت... میتونه تو رو بکشه. شنیدی میگن فلانی دق مرگ شد؟ تصور من از این نوعِ مرگ مثال بارزی برای این حرفمه. اون آدم این قدر درد کشیده که مرده. از بیماری یا نقص عضو نمرده، دردی که داشته ناشی از هیچ نوع پدیده غیر طبیعی تو وجودش نبوده یا اگر هم بوده درمانی براش پیدا نکرده و از درد مرده. این جا درد و رنج دیگه رشدی در جهت مثبت به ما نمیده. شاید همین جا است که شما شروع میکنید به درجا زدن و رشد منفی. حتی سکون هم نه! برگشت به عقب، رسیدن به مبدا مختصات نمودار. نقطه (0و0) و این یعنی مرگ. درد میتونه منجی باشه ولی میتونه شما رو بکشه. این پدیده نه تنها نسبیه بلکه پر از تناقضه و من فکر میکنم تو هر تناقضی این ما هستیم که وجه مورد نظرمون رو میبینیم و انتخاب میکنیم.
میخوام برگردم به سوال اول؛ سرطان کشنده تره یا زخم معده... قطعا سرطان! چون «درد خاموش» داره. شما شاید تا سالهای سال هیچ نشونه ای از این بیماری رو حس نکنید، شاید گیرنده های دردتون که کارش شناسایی آسیب به بافت های بدنه، تحریک نشه و بهتون هشدار نده و این خطرناکه؛ چون یه روزی این گیرنده ها به کار میفته که دیگه دیر شده، سلول های سرطانی سراسر وجودتون رو گرفته و شما زمان ندارید برای درمان.
اما زخم معده به هیچ وجه این شکلی نیست. شما از اول درد رو حس میکنید و گیرنده های درد توی دستگاه گوارشتون اخطار میده، زنگ خطر میزنه و همه بدنتون بسیج میشه برای اینکه شما رو مجبور کنه به پزشک مراجعه کنید و درمان بشید.
من تا اینجا طولانی ترین مقدمه زندگیم رو نوشتم و قراره کوتاه ترین بدنه هم بنویسم و بند نتیجه گیری هم قراره محذوف باشه. یه حکمتی پشت این نوشته ی سراسر تناقض، عجیب و پر درد هست. یه دیواری هست بین خونه من. دیواری که همیشه ازش میترسیدم. دیواری که بین دو تا مکان عزیز برام کشیده شده...
بین دبیرستان دوره اول و دوره دوم من فقط یه دیوار فاصله است. قبل از اینکه پام برسه به این ورِ دیوار هر بار که بهش فکر میکردم قلبم از وحشت احاطه میشد. هیچ وقت با این موضوع کنار نمیومدم که چطوری میتونم از این دیوار بگذرم. کرونا که اومد با خودم فکر میکردم چه خوب شد که دوره اول ناتموم موند و ما از زندگی حقیقی محروم و به زندگی مجازی محکوم شدیم. خدا رو شکر میکردم که لازم نبود هر روز به این دیوار نگاه کنم و رنج بکشم؛ اما حالا...
میگم کاش ما واقعا یه روزی با این مواجه میشدیم که باید از لا به لای این دیوار بگذریم تا رشد کنیم. کاش فرار نمیکردیم از دیوار و مثل یه جوونه سبز که برای بزرگ شدن از لا به لای آجر ها میگذره از دیوار میگذشتیم. حالا هر وقت به دیوار نگاه میکنم به سرم میزنه یه چیزی پیدا کنم و اون رو خراب کنم یا به یه نحوی ازش بالا برم و بپرم از 17 سالگیم و برسم به 13، 14 یا حتی 15 سالگی.
ما حالا محکومیم به تماشای دیوار و تحمل درد دلتنگی و سرکوب کردن روح بی قرار که شاید قانع بشه به این طرف دیوار و نخواد که پر بکشه. این دیوار بهم ثابت میکنه بزرگ شدن هزینه میخواد و شاید ساده ترینش گذر از دیوار باشه و درد کشیدن.
پس من میگم با دیدن دیوار درد میکشم پس زنده ام و نمیذارم این درد منو بکشه؛ اما یه روزی شاید دور، شاید نزدیک اگه دستم رسید و تونستم اون دیوار رو خراب میکنم و نمیذارم آدم ها کنار همه درد هاشون برای بزرگ شدن، درد دیوار و درد دوری رو فاکتور بگیرند، دوست ها از هم جدا نشن، روح ها سرکوب نشن و خونه هامون کنار هم باشه نه موازی هم چرا که دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند.(**)
*تکمله اول: معلم زیستی که ازشون حرف زدم یکی از عجیب ترین های امسالِ من بود و شاید الگوی جدیدی برای من. کاش بشه یکم شبیه ایشون باشم/بشم.
تکمله دوم: نوشته من، این بار به شدت پریشانه. بعد از مدتها سد نویسندگی رو شکستم که دچارش شده بودم اما قطعا متنی که بلافاصله بعدش منتشر میشه خیلی با کیفیت نیست و البته این متن نه جنبه تعلیمی داره نه حرفی برای گفتن، دل نوشته ای بیش نیست پس اگر بخونید تا آخر یعنی خیلی بامعرفتید و دم شما گرم :).