کوثر گلیج
کوثر گلیج
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

/ناتمامِ من! «فلش بک»/

خیره شده بودم به زمین، داشتم روی همون کاشی موزاییک هایی قدم میذاشتم که دو سال+ نیم سالِ تحصیلی، روشون راه رفته بودم... حتما من رو یادشون بود. اگه زبون داشت، چه بسا بهم میگفت :«دلم برات تنگ شده بود ، کوثرر!»
جلو رفتم... به درِ خونه ام رسیدم. "خونه ی من". شاید تنها جایی که تا همیشه بهش همین قدر موکدانه ضمیر مالکیت بچسبونم. وارد شدم. به دیوار دست کشیدم. همون دیواری که یه روز دعوامون کردند چرا داریم روش نقاشی میکشیم و حکاکی میکنیم. همون دیواری که بهش تکیه کرده بودیم از خستگی.
دلم میخواست دیوارش رو بغل کنم.
دوست داشتم تو گوشش بخونم:"باز با گريه به آغوش تو برميگردم/ چون غريبى كه خودش را برساند به وطن..."

این زمینِ لعنتی!
این زمینِ لعنتی!


وطنم بودی... وطنِ کوچیکِ من. وطنِ بزرگِ منِ کوچیک.
حافظه ی من! حافظِ خاطراتِ من. خاطرات مشترکم با آدمهایی که هستند و نیستند.
جلوتر میرم... همون طور که داشتم انگشتهام رو میکشیدم به دیوار. ناخود آگاه نگاهم رو برمیگردونم سمت راست. حس میکنم دارم تو یه فیلم نقش بازی میکنم. انگار اون جا باید فلش بک میخورد.
صحنه باید بر میگشت به سه سال پیش.

به اون روز های اول... به اون روز های غریب!
به صبح های زودی که اولین نفر وارد مدرسه میشدم. بعد چراغ ها رو روشن نمیکردم و سرم رو میذاشتم رو میز که بخوابم. چنددقیقه بعد بچه ها یکی یکی میومدند.
یکی به محض ورود میگفت:"باز که این چراغ ها خاموشه."
نفر بعد بی صدا وارد میشد و انگار خودش هم عمیقا آرزو میکرده چراغ ها خاموش باشه، خودش رو دراز به دراز مینداخت روی نیمکت و میخوابید. واقعا میخوابید.
بعدی میومد، کیفش رو میذاشت، میرفت بیرون.
یکی هم اون میون بود که دلش چشم غره میخواست. وارد کلاس میشد. برق رو روشن میکرد، در رو باز میذاشت و میرفت.
بعدی و بعدی ها میومدند، انگار تو فیلم نقششون اینه که صحنه خالی نباشه.
ولی اون چند نفر...
یکی یکی وارد کلاس میشدند. عطر یکی شون، نفس کشیدن یکی دیگه شون و قدم های اون یکی رو میشناختم. کمی سرم رو بالا می آوردم. با چشم های خمار از خواب نگاهشون میکردم.
همزمان تعداد دانش آموز هایی که دلشون چشم غره میخواست بیشتر میشد؛ اما کار از چشم غره گذشته بود، تصمیم جمعی در راه بود. با همون حالت "خواب زده" از جامون بلند میشدیم، بسیج میشدیم جلوی در کلاس. دیگه این طوری نمیتونستند بی خیال، از کنارمون رد شن. جلوی در، یکی روی همون کاشی ها دراز میکشید. دو نفر به هم تکیه میکردند و چشم هاشون رو میبستند. یکی هم سرش رو میذاشت روی زانوی اون یکی.
دو، سه نفر با دیدنمون دیگه دست از پا خطا نمیکردند؛ ولی باز هم بودند بچه های شیطونی که علاقه مند بودند ری اکشن ما نسبت به ماجرا رو ببینند. با یه نگاهِ "مگه کلاس رو خریدین؟" برق رو روشن میکرد، از کلاس خارج میشد و در رو باز میذاشت.
این جا بود که خون ما به جوش میومد و یکصدا میخوندیم:
«ببند دَر!
آهای کَر
تویی خر
با اون سر
که هست پوک
مثل خوک»
و بعد به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم. این قدر میخندیدیم که خواب از سرمون میپرید. این قدر میخندیدیم که دیگه "خواب زده" نبودیم...

سکانس فلش بک تموم میشه. انگار دوربین میاد نزدیک صورتم. نگاهم هنوز به سمت راسته. به کلاس. به اون روز. به گذشته. به گذشته ی ناتموم. صداهاشون، زمزمه هاشون و فریادهاشون همه تو گوشم میپیچه... اگه یه مکانی تو زندگی ام باشه که با فکر کردن بهش، یه سری صدا هجوم میارن به درونم، اونجا همین خونه است.
صدای علیرضا قربانی پلی میشه تو ذهنم... تو همون حالت که دارم به سمت راستم نگاه میکنم.
«تو همسفر نیمه راه منی! چگونه هنوز از تو می گویم؟
پناه منی، تکیه گاه منی! که زمزمه ات مانده در گوشم..."
یکی میزنه به شونه ام. برمیگردم.
_کوثرر سلاام! تو این جا چی کار میکنی؟! کِی اومدی؛ بچه؟!
همین صدا،
همین آدم، تاریخِ مشترک من و خیلی از آدمهای اون جا بود:)
همین صدا یکی از صداهای خونه ی منه که با هر بار فکر کردن به اونجا میپیچه تو گوشم.
+سلام:) خیلی وقت نیست... پنج دقیقه هم نشده که رسیدم. خوبید شما؟

و برمیگردم به ذهن خودم.

+(ولی من توی همین کمتر از پنج دقیقه رفتم سه سال پیش و برگشتم.)

و این آغاز ماجرا است.

دچار به کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید