ما از ترس رهایی به طنابی چنگ زدیم که پوسیده بود.
ما گمان کردیم که باید تا قیامت بدویم و به عبارتی سگ دو بزنیم تا در نهایت به سراب خوشبختی برسیم.
ما اشتباها شب را بیدار ماندیم و فکر کردیم،فکر!
ما از سر سادگی انسان ها را باور کردیم و در نهایت در کنج کلبه احزانمان از کسی که بودیم گذشتیم و کسی شدیم که نه می شناختیم و نه میخواستیمش.
ما ...
ما دچار زندگی شدیم و زندگی گفت من همینم!
ما هم قبول کردیم که زندگی یعنی همین درد های نا منتهی و از ترس دیده شدن خیسی چشمانمان چشم باز نکردیم و ندیدیم که زندگی برای عده ای همین نبود...