زندگی در محیط های کوچکتر معمولا فکر آدم ها رو محدودتر و بسته تر میکنه. شاید این موضوع برای همه صادق نباشه ولی موارد زیادی رو دیدم که به جهت زندگی در شهرهای کوچیک افکار بسته تر وسختگیرانه تری دارن .
با وجود آزادی عملی که اغلب اوقات خانواده بهم میدن ولی راضی کردنشون برای اینکه اجازه بدن به تنهایی به سیستان و بلوچستان - جایی که تا به حال نرفتم و هیچ شناختی ازش ندارم - سفر کنم یه مقدار سخت بود ! البته نگرانی های به جایی هم داشتن چون فرستادن یک دختر بیست ساله ی تنها به زابل و زاهدان اونم توی گرمای وحشتناک تیرماه و ناامنی هایی که اون مناطق داره واقعا دلهره آوره . به هر حال طی مذاکرات فراوان تونستم قانعشون کنم و راهی بشم .
صبح روز شنبه 22 تیرماه از قاین به بیرجند رفتم . برای اولین بار به ترمینال بیرجند رفته بودم. بعد از اینکه بلیتم رو گرفتم رفتم تا برای خودم آب معدنی بخرم . ده تومنی رو به صاحب مغازه دادم و اومدم بیرون و یادم اومد باقی پولم رو نگرفتم ! رفتم و باقی پولم رو گرفتم و اومدم بیرون و باز یادم اومد اصلا آب معدنی رو برنداشتم !! برگشتم و آب معدنی رو هم گرفتم و فروشنده بهم لبخندی زد و گفت : عیبی نداره فکرتون درگیره ! و حقیقتا هم فکرم حسابی درگیر بود ! :)
بالاخره سوار اتوبوس بیرجند زابل شدم و آغاز مسیری که تا به حال اصلا طی نکرده بودم . اتوبوس تقریبا ده مسافر داشت و همشون زابلی بودن و من چیز خاصی از حرف هاشون متوجه نمیشدم . مسیر اما مسیر خیلی جالبی بود . جاده هایی با عرض زیاد که اطرافشون تماما دشت بود. بیابون بی آب و علفی که هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای درش دیده نمیشد ! با خودم فکر میکردم واقعا اگه خدای نکرده اینجا اتفاقی برای ما بیفته هیچکس متوجه نمیشه چون هیچ خبری از هیچ ماشین یا وسیله ی نقلیه ی دیگه ای نیست و ماییم و یه بیابون بی انتها !
به زابل رسیدیم . شهری که در توصیفش باید بگم گرم و قدیمی ! بافت ظاهری شهر بافت خیلی قدیمی ای بود. درخت یا فضای سبز آنچنانی ندیدیم و درخت ها اکثرا نخل بودن که در برابر باد و گرمای اونجا مقاوم باشن. گرمای بیش از اندازه ای داشت به حدی که حس میکنم توی دمای 53 درجه ای تیرماه زابل اگه سر ظهر توی خیابون میموندیم صد در صد سوخاری میشدیم ! چون سر شب رسیده بودم خیابون ها شلوغ بود و حتی ترافیک هم داشتن ! از راسته ای که مغازه های طلافروشی داشت عبور کردیم و باید بگم عجیب ترین طلاهای دنیا رو دیدم ! گردنبندهای سنگین و درشت توی ویترین ها که به نظرم چند کیلویی وزن داشتن و من رو شدیدا یاد مصر باستان و زلیخا مینداختن ! بهم گفتن که بلوچ ها اون طلاها رو میخرن و براشون از لحاظ هزینه هم هیچ اهمیتی نداره . تمام بلوچ هایی که من دیدم دستایی پر از طلا و جواهرهای چندکیلویی و درشت و سنگین داشتن . نکته ی دیگه ای که در موردشون به نظرم خیلی جالب بود جمعیت زیادشون بود. اکثرا حداقل 4 یا 5 بچه داشتن و این برای منی که توی خانواده ی کم جمعیتی بزرگ شدم واقعا جذاب و دوست داشتنی بود . فرصت گشت زدن کامل داخل شهر رو نداشتیم ولی در دورهایی که میزدیم به نظرم تنوع مغازه ها خوب بود. پلیس و چراغ راهنمایی زیادی ندیدم ولی سر بعضی چهارراه ها پلیس هایی شبیه پلیس های یگان ویژه با مسلسل ایستاده بودن . خانواده ای که مهمانشون بودم - خانواده ی دوست هم اتاقیم که به خاطر عروسیش بود که به زابل رفته بودم - به شدت دوست داشتنی و مهمان نواز بودن . اصلا کنارشون احساس غریبگی نداشتم و واقعا خونگرم بودن . مهمون هایی که خونشون بودن هم به شدت باهام مهربون بودن . مامان بزرگ بابای دوستم که حرف میزد علنا هیچ چیزی نمی فهمیدم ولی از حرف زدن بقیه کمابیش چیزایی دستگیرم میشد ! شب قبل از عروسی مهمون ها توی خونه ی عروس جمع شده بودن و نوعی رقص محلی با صدای "دایره" داشتن که بهش میگفتن "چاپ کردن" . با ضربات دایره میچرخیدن و پاهاشون رو در هر ضرب به زمین میکوبیدن . رقص جالب و قشنگی بود . اون شب کنار عروسی که آخرین شبی بود که خونه ی پدرش بود و خواهرش ساعت 3 شب خوابیدیم ...