دوشنبه بود، اولین روز کاری از هفتهای معمولی و کسالتبار در دوران کرونا. چند ماهی از آغاز قرنطینه ها میگذشت. بعد از مدتها دست و پا زدن کمکم شرایط رو پذیرفته بودم و سعی میکردم خودم رو باهاش وفق بدم. مثلاً برای اینکه صبحها انگیزهای برای بیدار شدن داشته باشم کمی زودتر بلند میشدم و قبل از شروع کار مدتی تو جزیرهی کنار خونه قدم میزدم در حالی که به پادکست مورد علاقه ام گوش میدادم. اینطوری کمتر احساس تنهایی میکردم. انگار که دارم با یه دوست خوب گپ میزنم. اپیزود پادکستی که داشتم اون روز گوش میدادم چند دقیقه زودتر از اینکه به خونه برسم تموم شد. از فرصت باقی مونده استفاده کردم که کانالی رو که تازه پیدا کرده بودم یه محک بزنم. اپیزودی که اتفاقی انتخاب کرده بودم در مورد موسیقی و هنر افغانستان بود. اتفاقا چند شب پیش خبری شنیده بودم از مذاکرات صلح اونجا و اینکه برای این مذاکرات مجبور شده بودن چند زندانی خطرناک طالبان رو آزاد کنند. اینکه چقدر مردم از این اتفاق ناراحت بودن چرا که اونا کسایی بودن که باعث کشته شدن عزیزاشون شده بودن. اینکه فرانسه از دولت خواسته بود که کسانی رو که باعث کشته شدن فرانسویها شده بودن آزاد نکنند.
تنها چند دقیقه از پادکست گذشته بود که راه برگشت طولانیتری رو انتخاب کردم تا بتونم بیشتر گوش کنم.
توی پیاده رو، یک مرد جوون همراه کالسکه بچهاش داشت از یه روز آفتابی زیبا لذت میبرد و توی گوش من داشت زمزمه میشد:
ما در میانه جنگ عاشق شدیم.
میان دو کارزار
میان دو بمباران
دخترکی نوجوان که هماهنگی پولیور قرمز رنگاش با جورابهای راه راه قرمز و صورتی چشم نواز بود از کنارم رد شد و توی گوش من داشت زمزمه میشد:
به هم رسیدیم
چون دیدار دوبارهی آدمی با خاک
در هم تنیدیم
چون تار و پود یک پیراهن
پرنده به آسمان
غزالان به دشت
پلنگان به کوه
و من به تو تعلق دارم
اما
آیا گلولهها اجازه لبخند میدهند؟
گلولهها اجازه بوسه میدهند؟
هنگام گذر از خیابون متوجه شدم ماشینی، قبل از رسیدن من به خط عابر توقف کرده تا من رد بشم و بعد اون به راهش ادامه بده چرا که اینجا حق تقدم با عابر پیادست و توی گوش من داشت زمزمه میشد:
ما در میانه جنگ عاشق شدیم
بین دو نیم نگاه
بین دو اخم
بین دو دستور تیرباران
ما را در مرز دو سرزمین دفن کنید
#الیاس_علوی #رادیو_دیو