
یادمه مشهدی عباد بهترین و قابل اعتمادترین رانندهای بود که تو فامیل میشناختیم. بابام همیشه ما رو میسپرد بهش تا ببردمون اردبیل. یه پیکان کرم رنگ داشت و همیشه هم بهش میرسید. من از ماشینش چی یادمه؟ این که سر راه مامانم هوس میکرد به مادرشوهر دختر همسایهمون که توی شمال خونه داشتن، سر بزنه و من همیشه اینطوری مواجه میشدم که خواب بودم تو ماشین و پا میشدم میدیدم تنهام و نم نم بارون داره میریزه رو شیشه.
خلاصه عشق به ماشین من گره خورده بود به مشهدی عباد وگرنه بابا اصلا رانندگی نمیکرد. عشق به ماشین رو گفتم؛ ولی توانایی در جهت یابی مونده. یه بار داشتیم میرفتیم بهشت زهرا راننده یه آقای جوونی بود گفت: از کجا برم؟ سه تا خروجی سر راه بود؛ اولی و سومی میخورد به بهشت زهرا. من گفتم: از دومی برو. اونقدری پرت که نزدیک فرودگاه امام بودیم، فهمیدیم اشتباه رفتیم؛ بنده خدا دور زد.
چد سالی از این ماجراها گذشت که من تصمیم گرفتم گواهینامه بگیرم به عشق رانندگی تو بارون و برف پاک کن زدن. اونم من که فقط نشسته بودم تو پراید خاموش دامادمون و خاله بازی کرده بودم. اول که جا نمیشدم تو ماشین آموزشگاه، بعدم پاهام از کلاج و ترمز و گاز بزرگتر بود. خلاصه یه بار تو آموزش، اومدم دور بزنم؛ یهو وسط دور زدن فرمونو ول کردم. داشتیم میرفتیم رو یه آقاهه که مربی ترمز کرد و با ترس و تعجب نگاه کرد. منم قهقهه داشتم میزدم از استرس انشالله. خلاصه رسید نوبت امتحان که افسر اول گفت: چرا جلوی شیر آتش نشانی پارک کردی؟ چرا یه موتور بین تو و جدول فاصلهست؟ ردمون کرد. افسر دوم گفت: اجازه نمیگیری؛ ولی توی پرونده نوشت: دنده.
قشنگترین امتحانم روز سوم بود در صفی از آدمهایی که پروپرانول خوردن، رفتم با اعتماد به نفس وایسادم و سوار شدم. مربی میگفت: گاز بده. من میگفتم: دارم میدم؛ نمیره. خلاصه به زور توی یه کوچه پارک کردم. افسر گفت: فهمیدی چی شد؟ گفتم: آره به جای گاز، ترمز میکردم. اینقدر گواهینامه گرفتنم طول کشید که یکی از همکارام اومد گفت: میگن یه ماهی قرمزه تونسته گواهینامه بگیره:/ سری چهارم سفره ام البنین و کمک به خیریه و همه اینا باعث شد که قبول شم. افسرم گفت: یه پرشیا بگیر که جا شی. اینم بگم که اومدم دنده عقب بگیرم، دستم رو به جای پشت صندلی، گذاشتم پشت افسر!
آقا ما گواهینامه گرفتیم و دو سال گذشت. اومدم ماشین برونم. دو سه بار سوار شدم در حد دور زدن بعد خوشم اومد خریدها رو من میرفتم. سر هر دور زدنی، ماشین اینور و اونور میشد و من کوبیده میشدم تو شیشه ولی خب چون کسی غیر خدا ندیده بود، اوکی بود. یه روز نزدیک خونهمون اومدم بپیچم تو یه کوچه که محاسباتم اشتباه در اومد؛ رفتم رو جدول. از ترس اینکه وای ماشین خراب شد و الان چی کار کنم، جیغ میزدم و کوبیده میشدم تو شیشه و سقف و بعد از اینکه کوبیدم به دوتا ماشین تو پارک، بالاخره جای ترمز رو پیدا کردم.
همسایهها از شیشه هر انگی بود به ما چسبودن و واقعا هم نمیشد کاریش کرد؛ چون اون فضاحت واقعا کار دست یه آدم سر عقل نبود. اون ماجرا گذشت؛ ما خسارتها رو دادیم و دیگه پشت فرمون ننشستیم که بقیه آروم شن وگرنه ته دلم فقط عکس ویرایش شده خودم رو روی لباس شوماخر میدیدم. تا اینکه رسیدیم شمال و ماشین ما افتاد تو گل. من فقط میدونستم یه چیزی باید گذاشت پشت چرخها و چون دو نفر بودیم و کسی نبود، مجبور شدم بشینم پشت فرمون و باز اشتباه همیشگی؛ ترمز به جای گاز.
تصور کن داری ترمز میگیری، قیافه یه آدم خشمگین جلوته و داری جیغم میزنی که چرا بلد نیستی؟ تا اینکه یه آقایی رسید و نشست تو ماشین و ما تا میتونستیم هل دادیم تا ماشین از گل در اومد. من اونجا فهمیدم: از رانندگی فقط هل دادن بلدم؛ پس اگه هر جایی یهو به رانندگیتون توهینی شد، من یکی همه ناسزاهای ناروا رو خریدارم. واقعا هرکسی رو بهر کاری ساختن.