یادمه زهرا بود اسمش مثل مهتاب سفید... دوم راهنمایی همکلاسیم بود. کنار من مینشست. باهوش، جسور و احساساتی بود.
یکی از بچههای کلاس، مدام زهرا رو دست میانداخت، مدام تحقیرش میکرد، مدام باهاش بحث میکرد و... .
قشنگ یادمه یه روز بهش گفت: اگه تو نبودی، الان یکی که ایرانی بود جات داشت درس میخوند. تو جای یکی دیگه رو گرفتی. پس حق نداری جواب منو بدی.
این کلمهها عین توپهای شلیک شده از طرف یه میدون جنگ، روی نیمکت ما فرود میاومد.
با خودم فکر کردم: زهرا حالا یه ایرانی بود اگه سالها پیش یکی هوس نمیکرد افغانستان رو ببخشه!
و همینطور به آدمهایی فکر کردم که زندگیشون رو گذاشتن رو دوششون و از وطنهاشون رفتن. به کجا؟ معلومه. جایی که یه زمانی همش یکی بوده.
حالا بغل دستی ایران که شاید خیلی از بچههای کلاس دنیا هم باهاش مشکل داشته باشن، پر از زخم و پر از درد، پشت نیمکت نشسته. شیشهای اگه بشکنه سر دوتاشون زخمی میشه.
آره. شاید این بغل دستی مظلوم ایرانی تو خیلی چیزها حالش خرابتر از زهرا باشه. شاید اصلا امیدی که زهرا تو دلشه، تو دل اون نباشه؛ ولی این بغل دستی عزیزه و این دوستی با پرخاشگریهای بقیه همکلاسیها خراب نمیشه.
ای کاش این بار که زنگ میخوره، همه دور هم نشسته باشیم با همکلاسیهامون و معلم جغرافی وقتی داره اسم کشورهای دنیا و پایتختهاشون رو میگه، یه کشور رو بگه بدون پایتخت که هرچی عالم میکشه، از همین تختهای حکمرانیه!