
مثل پرنده ای که بال هایش را قیچی کرده باشند،
زیر آسمانی که انگار از خاکستر بافته شده بود، کز کرده بود.
تنهای تنها، مست، نه از شراب،
که از وزن غمی که استخوان هایش را خرد میکرد.
چشم هایش، دو کاسهی پر از اشک و شب،
به ماشین های زیر پایش خیره مانده بود
نور چراغ هایشان ، مثل تیغ هایی که
پوست تاریکی را میدریدند جولان میدادن.
ماشینها، این جانوران آهنی
با نفسهای دودآلودشان زیر پل میخزیدند،
غرشکنان، بیاعتنا به او که روی لبهی باریک پل،
میان بودن و نبودن، رقص مرگ میکرد.
پریدن یا نپریدن؟
مثل خنجری از جنس یأس، مغزش را میشکافت.
مرگ، آن پایین، با لبخندی فریبنده منتظر بود، بدون درد، بدون تنهایی.
اما زندگی؟ زندگی، جنگ بود
با ریههای زخمی، با شبهایی که کابوس در آنها لانه میکرد و روزهایی که آینه به او چهرهی غریبهای را نشان میداد.
زندگی، زجر بود، زجر.
#لیلی
سلام عزیزان، قابل قبول نیست
این نوشته بعد از 4 سال
میدونم
در حال و هوای خوبی نیستم
امیدوارم بازم بتونم
براتون بنویسم حال خوب مهمون دلتون
فعلا ♥️