شاید که ندانی اما
در انبوه هر جمعیت
در سایهٔ اشباحِ خَموشِ شب
در تراکم ابر
در غرش امواج خروشان
در خشکیِ طاقتفرسایِ حسرتِ ماندگار
در اوجِ انزجار
در سکوتِ ساکن شدهٔ زمان،
همچون یک کوه که از فرطِ ایستادن
می فرساید وجان می دهد
مرده ای!
شاید که ندانی اما
جوهرِ کبود نفرت، سبزِ مَلیحِ چَشمانَت را سیاه کرده است
شاید که ندانی اما
دستانِ پر مِـهـرَت، حال دیگر
عطر بهار نارنج های شهرمان را نمی دهد
شاید که ندانی اما
با رفتن پاییز و آمدنِ زمستان
عطرِ به خاک خوردهٔ پرتقال سرما زده ات
باغ خشکیده از احساسم را پر کرده است
شاید که ندانی اما
ریشه هایِ طویلِ کهنه درختان گریبانم را
چَـنگ می زنند و
راه بر در حالِ خوبم بسته اند
شاید که ندانی اما
آبیِ تیلهِ ای چشمانم ربوده شده است
شاید که ندانی و نخواهی که بدانی اما
عبور کرده ام!
از آن حوالیِ بی سرانجام
از آن حسرت ماندگار
از آن شیرینیِ به کام نگرفته
از آن آسمانِ دل دوده گرفته
از آن بغض غلط، عبور کرده ام :)
آری من از این زمین عریان عبور کرده ام، و تو
و آن خاطرات ماندگارِ ذهنت؛ همچون کینه ای
دم افزون به شمارِ حلقه هایِ زنجیرت؛
به خاک خورده اید!
دستانِ اشتیاق ز من و تو کوتاه شده است
و بخـتِ شـوریـدِیِـمـان، در راستای راهیابی
بیتوته کرده است.
شاید که ندانی اما
تو روزی دیگر، گونهای
به رنگی، دِگَـــر گونه ای
گر چه دانی که در نبودت
شعر های به خاک خورده به خط شده اند!
گر چه دانی که در نبودت
حنجرهٔ دم به آواز مرغ عشق ها بی قراری
سر داده است!
و سیبِ سرخ هایِ حیاطمان دیگر شکوفه
نزده است!
گر چه دانی که در نبودت
حکایت بزدلانه ایست احوالم، گویی به ساحلی غم افزای می مانم؛ که چندی پیش به نغمه های زندگی سرمست بودم!
و ای حال بی رخوت بَـر درِ
می خانه جارو به دست شده ام و دست و پایم را به رشتههای دنیایی زنجیر کرده ام :(
و ای حال
در معبرِ قتلِ عامِ خاطرات، شمع هایی خاطر افروخته خواهم شد :)
و ای حال
زمستان در واپسین خفته هایش من و تو را ما میشمارد
و من دقیقه ها از اسفند وقت خواهم گرفت تا آواز انتظار بنوازم :)
و تو ای آبِ روشن!
مرا با معیار عطش می سنجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به چندی ماه در پسِ ابر ها خاموش می شود
و ستارگان در برِ دوده های دروغ اسیر
و خورشید به انتظار شعله کشیدن افروخته می ماند
وزمان نبض زمانه را ماهرانه کوک می کند تا کودکی در پس لحظات، آرام به خواب رَود