ویرگول
ورودثبت نام
ریحانه لام
ریحانه لام
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

دنیای خاکستری من

آره... خودمم؛ غم!

همون حس دوست نداشتنی‌ای که همیشه ازش فرار می‌کنید.فکر کنم تو داستان رایلی یه چیزایی درمورد من فهمیدین.

راستش من همیشه گوشه‌نشین بودم، دور از همه، توی اتاق کنترل، زیر چراغ آبی که به نظر می‌رسید تنها نوریه که برای من در دنیا وجود داره.

همیشه احساس می‌کردم یه فاصله بین من و بقیه هست، انگار که با وجود همه چیزهایی که احساس می‌کنم و می‌دونم، هیچ کس واقعاً نمی‌فهمید من کی‌ام یا چرا اینجا هستم.

همه فکر می‌کردن من یه دردسرم!

یه موجود اضافی که فقط باعث حس یه وزنه‌ی ۱۰ تُنی رو قلب می‌شه، اما اونا هرگز نمی‌دونستن که دنیای من چقدر قشنگه. یه دنیای پر از رنگ‌های خاکستری نرم و لطیف، مثل یه پتو که آدمو توی خودش می‌پیچه و آرومش می‌کنه.

وقتی شادی اومد و همه چیز رو رنگارنگ کرد، انگار یه طوفان توی دنیای من پیچید. با هر خنده و فریادی که از اون می‌شنیدم، احساس می‌کردم که دارم بخش‌هایی از خودم رو از دست می‌دم. اون دنیا رو با نور و هیجان خودش پُر کرده بود، همه رو به سمت خودش جذب می‌کرد... اما من چی؟

من فقط یه توده خاکستری بودم که کسی بهش نگاه نمی‌کرد، انگار که اصلاً وجود نداشتم. شادی هر لحظه قوی‌تر و پر رنگ‌تر می‌شد، و من توی سایه‌ها کمرنگ‌تر می‌شدم.

اما کسی نمی‌فهمید که دنیای من هم زیباست، زیبایی‌ای که فقط باید از همه‌ی حس‌های دیگه بریده باشی تا ببینیش. زیبایی که توی آغوش غم پیدا می‌شه، توی لحظاتی که آدم فقط نیاز داره بشینه و بذاره دلش آروم بگیره.

یادمه وقتی رایلی کوچولو بود، همیشه کنار اون بودم. هر وقت زمین می‌خورد یا دلش می‌شکست، من اونجا بودم. آروم می‌نشستم کنارش، دستشو می‌گرفتم، بدون اینکه لازم باشه چیزی بگم، چون می‌دونستم گاهی تنها چیزی که نیاز داره همینه، فقط بودن، فقط حس کردن و حس شدن. اما وقتی بزرگتر شد، انگار همه می‌خواستن غم رو ازش دور کنن، انگار که غمگین بودن اشتباهه. همه انتظار داشتن که رایلی همیشه لبخند بزنه، که همیشه خوشحال باشه.

ولی هیچکس به اندازه‌ی من نمیدونست که با بزرگ‌تر شدن رایلی، چقدر وجود من براش پررنگ‌تر میشه. اونایی که می‌گن غمگین بودن بده، نمی‌فهمن که برای پیدا کردن روشنایی، گاهی باید توی تاریکی قدم زد.

یه روز، شادی یه نقشه کشید! می‌خواست همه خاطرات غمگین رایلی رو پاک کنه، تا فقط شادی‌ها باقی بمونن. اما من نمی‌تونستم اجازه بدم این اتفاق بیافته! چون می‌دونستم که غم هم بخشی از رایلیه، بخشی از کسی که هست. اگه رایلی غم رو از دست بده، یه تکه از خودش رو از دست می‌ده، یه تکه‌ای که اونو قوی‌تر می‌کنه، عمیق‌تر می‌کنه، و بهش یاد می‌ده که چطور با دنیا روبه‌رو بشه.

گذشته، هرچقدر هم که تلخ باشه، یه بخشی از ماست که نباید فراموش بشه. هر قطره اشکی که ریختیم، هر دردی که احساس کردیم، مارو به جایی که امروز هستیم رسونده.

شاید من یه شخصیت منفی به نظر بیام، شاید هیچ کس دوست نداشته باشه با من وقت بگذرونه، اما من هم حق وجود دارم. من هم یه احساس هستم، مثل شادی، مثل اضطراب، مثل خشم.

 احساسات خوب و بد همه با هم زندگی رو می‌سازن. بدون غم، شادی هیچ معنایی نداره، و بدون لحظات تاریک، نور هم نمی‌درخشه.

اگه یه روز احساس غمگینی کردی، به خودت اجازه بده که این حس رو تجربه کنی. به من اجازه بده که بیام و کنارت بشینم، که بغلت کنم و بهت بگم که میدونم چه احساسی داری. که میدونم چقدر این روزهایی که سپری میکنی برات سخت و گاهی غیرقابل تحملن. و بگم که غم، مثل یه موج میاد و می‌ره، و شاید وقتی که بره، چیزی به تو هدیه داده باشه.

شاید این احساس، حتی فقط کمی قوی‌ترت کرده باشه، یا بهت یاد داده باشه که چطور با زخم‌های زندگی کنار بیای‌.

از من فرار نکن، بغلم کن، من بخشی از مسیرتم. من بخشی از تو هستم.
پله به پلهدیجیتال مارکتینگ پله به پلهinside out
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید