چالش این ماه طاقچه درباره کتابی هست که کمکمون کنه با ترسهامون روبرو بشیم و به آرامش برسیم. موضوع جالبی بود، واقعا فکر کردم چه کتابی بوده که این ویژگی رو داشته و من رو با ترسهام روبرو کرده اما به نتیجه نرسیدم تا اینکه به توصیه دوستی «پدر سرگی» رو خوندم و با خودم گفتم همینه! نوشتم تا بخونید و ببینید چرا این کتاب انتخاب درستی برای موضوع چالش این ماه هست.
«پدر سرگی» در اولین نگاه نوشته نویسنده محبوب من تولستوی عزیز هست و این یعنی اینکه اگر انتظار داری یه داستان شاهکار بخونی، انتظار بیجایی نیست! من این کتاب رو با ترجمه سروش حبیبی از انتشارات چشمه داخل طاقچه جان خوندم که ترجمه روان و بسیار خوبی بود مثل بقیه ترجمه های آقای حبیبی.
«پدر سرگی» درباره یه جوون برازنده به اسم استپان کاساتسکی هست که بسیار تلاشگر و کمال طلب هست. داستان اصلی از جایی شروع میشه که استپان از جهت موقعیت اجتماعی جایگاه بسیار خوبی داره و قراره به زودی با نامزدش که از طبقه بالای روسیه در اون زمان هست، ازدواج کنه. این موقعیت یعنی تقریبا هرچیزی که یه آدم میخواد تا زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشه رو داره. اما قبل از ازدواجش متوجه میشه که ناراستی و مشکلی در ارتباط با نامزدش وجود داره (این مساله تو جامعه اون زمان روسیه بسیار مهم بوده) و این تلنگر باعث میشه بفهمه همه چیز چقدر پوچ و بی ارزشه و در آنی میتونه محو بشه و از بین بره. اقدام جالبش این بوده که میره سراغ چیزی که بسیار بالاتر و ارزشمندتر از همه اینها بوده (منظور شهرت، ثروت، جایگاه اجتماعی، همسر ثروتمند و ...) یعنی معنویت و ارزشهای معنوی، همون چیزی که با پول نمیشه خرید.
داستان کوتاهی بود اما مثل بقیه شاهکارهای تولستوی هرجایی که خواننده حس میکرد دیگه داستان تابلو شد و آه چقدر تکراری، مسیر داستان به صورت جالبی تغییر میکرد و قشنگ میشد. پایانش هم واقعا غیر قابل پیشبینی و قشنگ بود. علاوه بر اینها شخصیتپردازی و قرار دادن افراد تو مسیر روایت برای من خیلی جالب بود.
وقتی استپان از همه چیزهایی که ارزشمند بود براش دست کشید (با ترسهاش به زعم من مواجه شد) و رفت سراغ چیزهایی که از دست دادنی نیستن، فهمیدم این همون آرامشه. یعنی خودت رو مجهز به ثروتی کنی که تموم شدنی نیست، از بین رفتنی نیست و همیشه هست و رشد میکنه و رشدت میده.
یه بخشی از داستان رو اینجا بخونیم باهم:
«پس این بود معنای خواب من. پاشنکا سرمشق خوبی میبود برای من. ولی من به راه او نرفتم. خدا و خدمت او را بهانه کردم و چشم به مردم داشتم. پاشنکا برای خدا زندگی میکند، به این خیال که برای مردم زنده است. بله یک کار نیک، یک پیاله آب که بیطمع پاداش به تشنهای داده شود ارجمندتر از همه کارهای خوبی است که من در راه مردم کردهام. از خود پرسید: آیا به راستی ذرهای نیت صدق نسبت به خدا در دل من بود؟ و جوابش این بود: بله بود، اما هر چه بود با علف هرز شهرت خواهی و شهوت نام در چشم مردم، پوشیده و آلوده شده بود. بله برای کسی که مثل من برای کسب نام در نظر مردم زندگی کرده خدا وجود ندارد. من ازاینپس به جستجوی خدا خواهم رفت»
توصیه میکنم برای اینکه بفهمی سرنوشت استپان چی شد، این داستان کوتاه رو از طاقچه بخونی: